توی روستا مدرسه نیست، از درسشون هم جا موندن. هوای اینجا سرد شده، نه بخاری دارم نه لباس گرمی که تن خودم و بچهها کنم، هممون سرما خوردیم اما مجبورم برم شهر برای نظافت منزل» باد سرد از پنجره شکسته اتاق تو می اومد، بچه ها چادر کهنه مادرشون را دورشون پیچیده بودن و می لرزیدن، از سمیه پرسیدم حالا می خواهی چکار کنی؟ ناامیدانه گفت:«صحابخونه ۷۰ میلیون رهن خواسته، من اما همه چیزی که دارم، سه بچه بدون شناسنامه و محروم از تحصیلِ که تو عمرشون یه دست لباس نو نداشتن، یه مادر پیر و مریضِ که شب ها از درد ناله می کنه و پول داروهاش رو ندارم، داغ نوزادیِ که نمی دونم به کی فروخته شده و درد کمرِ و گردن و آوارگی»...
حرف که می زنه سرش را پایین می اندازه و انگار که بدترین کار دنیا را کرده باشه، خجالت می کشه و توی صورتم نگاه نمیکنه. میپرسم: تو که اینقد دختر زرنگ و باهوشی هستی، چرا دیگه نمیخوای بری مدرسه؟ دستش را جلوی دهانش میگیره و میگه: « چون بچهها مسخرهم میکنن، چون خجالت میکشم و روم نمیشه برم پای تخته درس جواب بدم، جواب همه سوالها رو بلدم، اما نمیتونم حرف بزنم، چون به خاطر فک و دندون هام خیلی زشتم، چون هیچ وقت نمی تونم بخندم» میزنه زیر گریه و شانههای لاغر و نحیفش می لرزه، بغلش میکنم و میگم:«گریه نکن، تو برو مدرسه، من قول میدم دندونات رو درست کنیم»...
یک روز سرد زمستونی، پدرم تنها بخاری خونه محقرمون را برای فروش برد و هیچ وقت برنگشت. حالا من موندم و هزینه های درمان و بهبودی مادر و اجاره خانه و هزینه تحصیل خودم و خواهرم و هزار بدبختی دیگه. مجبور شدم مدرسه رو رها و کار کنم تا خواهرم درس بخونه، درآمد ۲ میلیونی من از خیاطی در شهرستان اما کفاف تامین اجاره و رهن خانه را نمیده. راستش اینه که دلیل های زیادی برای زندگی ندارم، گاهی به سرم میزنه که سم بخورم و برای همیشه از دردی که هر روز استخونم رو میسوزونه خلاص شم؛ اما هر بار، به خواهر کوچیکم که فکر می کنم و مادرم که برای ترک و بهبودی امیدی به جز من نداره، منصرف میشم به سراغ چرخ خیاطی می روم، پدالش را فشار می دم و فشار می دم تا شاید بتوانم پولی که برای رهن خانه نیاز دارم را جور کنم، چه کنم زورم نمیرسه....
برای نامردها، رها کردن زنِ صیغه ایِ غریب افتادهِ بی کس و کار، آسان ترین کار دنیاست. شوهرم رفت و حتی برای به دنیا آمدن دخترم هم نیامد، حالا نه پای رفتن به روستایمان در شیراز را دارم و نه جایی برای ماندن، پدرم گفته حتی اگر بمیرم هم نباید به روستایمان برگردم چون آنها جلوی در و همسایه و فامیل آبرو دارند. با دخترم در کارگاه تولید ماسک کارگری میکنم، حقوق دو میلیونی کارگری اما کفاف پرداخت افزایش اجاره و رهن خانه را نمی دهد. اگر نتوانم پولی که صاحبخانه خواسته را جور کنم، بیرونم می کند. از همه جا رانده و مانده ام و نمی دانم با غم غربت و دربه دری چکار کنم؟ ...
جگرم از حرف هایش آتش می گرفت. این آخری ها توهمش شدید شده بود و شب که خواب بودم،تیزی چاقو را روی صورتم میگذاشت و میگفت: یکی از همین شبها میکشمت! ترسم برای متین بود، همه شب دستم را روی صورتش میگذاشتم تا اگر سراغش آمد متوجه شوم.حقوق کارگری من کفاف موادکشی و هزینه زندگی را نمیداد، به خدا گاهی حتی پول خرید نان نداشتم، متین نوزاد بود، نه شیر داشت و نه پوشک. وسایل خانه هم تقریبا هیچ وسیله ای نداشتیم؛ پدرم مرا بدون حتی یک قاشق جهیزیه شوهر داده بود، با پول کارگری چند تکه وسیله خریده بودم که شوهرم برای تهیه مواد فروختشون. این آخری ها هم کارتن خواب و گم و گور شد.»...
گان های آماده شده را توی پلاستیک می ریزد و پایش را از روی پدال چرخ بر میدارد. داروهای نجلا را می دهد و پوشکش را عوض می کند. نجلا ۶ ساله است اما به دلیل ابتلا به بیماری های مختلف از جمله نارسایی کلیه و دفع پروتئین، پایین بودن تراکم استخوان، مشکل کبد و کیست کلیه، قادر به راه رفتن و انجام کارهای روزانه اش نیست.مصطفی نگاهی به بلیت شیراز- اهواز می اندازد و میگوید:« حتی اگر هزارتا گان دیگه هم بدوزی فایده نداره و پولش جور نمیشه مادر، حالا که قراره از این جهنم خلاص بشم، لنگ لب تاپ و هزینه تحصیلام» جمیله اشکهایش را با گوشه مینای عربی اش پاک می کند...
خطوط عمیق صورتش شباهتی به زنی ۳۰ ساله ندارد. به عکس چند کودک که در قابی شکسته نگاه میکند و میگوید:«قد کشیدن و بزرگ شدن هیچ کدامشان را ندیدم. شوهرم معتاد بود و خشن، کار نمیکرد و پولی برای خریدن حتی یک قوطی شیر خشک نداشتم.حسین، نوزاد بود که تحویل بهزیستی دادند، حسنا را هم مادرشوهرم برد. شوهرم که کارتن خواب شد، دخترم را پس فرستادند تا شرمنده دستهای کوچک یخ زده از سرمایش شوم و چشم های از گرسنگی به گود نشسته اش»حسنا، روزها را در مهد مهر با کمک مددکار اجتماعی موسسه مهرآفرین می گذراند، و شب ها به خانه کنار من بر می گردد. طفلی دخترم شاهد آه و ناله من و مادر پیرم از بیماری و هزار رنج ناگفته دیگر است....
«دنیای کوچک من سیاه و سفید است، برای به یاد آوردن رنگها و حتی جزییات چهره مادرم، باید تا دوردست ترینِ سلولهای مغزم عقب بروم؛ به سالهای قبل از فشار چشم و مشکل قرینه و چند بیماری چشمی دیگر که ذره ذره بیناییام را گرفت و کورم کرد.من! فریبا! ۱۷ ساله، فرزند سوم خانواده ۸ نفره عشایریام. از وقتی به خاطر دارم، در خانه مان- البته اگر بشود نام این چهاردیواری نمور گاهگلی را خانه گذاشت، گرسنگی بود و فقر و رنج و درد بیماری و چرت زدن پدرم روی بساط تریاک! بهمن پارسال که زمستان از سوراخ پشت بام خونه تو اومده بود، رهایمان کرد و رفت!مشکل قرنیه و فشار چشم من از ۱۱ سالگی شروع شد، اینقد بی چیز بودیم که امکان حتی یک بار دکتر رفتن را نداشتم تا اینکه ...
اسم من ستایشه و ۹ سال دارم، من خیلی تنهام، هیچ کس با من دوست نیست، تو مدرسه بچه ها کنارم نمیشینن و منو تو بازیهاشون راه نمیدن، حتی گاهی مسخرهام میکنن و دستم میندازن، همش به خاطر این توت فرنگیهای زشتی هست که تو صورتم دراومده، دکتر میگه اسم خارجی توت فرنگیها «همانژیوم» هست که یه بیماری ژنتیکیه. دکتر راس میگه، چون پدرم هم یه عالمه توت فرنگی توی گردن و صورتش داره. دکتر میگه اگه منو زودتر آورده بودن، شاید می تونست جلوی زیاد شدن توت فرنگی ها رو بگیره تا صورتم رو مث الان کج و کوله و ورم کرده نکنه، خانوادهام اما اون موقع پول نداشتن. الانم ندارن. ...
به سینا که مشغول حل کردن مساله ریاضی است، اشاره میکنم و میگویم: «به خاطر اون! به خاطر سایه پدری که نیست بالای سرش! به خاطر جایزهای که هیچ کس برای شاگرد ممتاز شدنش به او نداده! »سرش از روی زانوهایش برمی دارد و با انگشت لرزانش به جایی توی سرش اشاره میکند و میگوید:« اینجا! درست همین جا! یه تومور لج باز جا خشک کرده که باعث سردرد و تشنج های شبانه روزیم شده، چند سال پیش با هزاربدبختی عملش کردم اما الان دوباره رشد کرده و امانم رو بریده» شب های ایذه سرد شده بود و سینا و سعید هرآنچه داشتند را پوشیده بودند تا گرم بمانند. سینا ۹ ساله است و سعید ۶ سال دارد. پدرشان مصرف کننده مواد است و سال پیش با وخیم شدن وضعیت تومور مغزی رویا، همسر و دوفرزندش را ترک کرده و رفته. مهرآفرین تلاش کرده با دادن بسته های غذایی، حمایت تحصیلی، کولر و کمک هزینه وعده مسکن در سال گذشته، امکان ادامه زندگی را برای رویا...
خرج ۴ بچه قد و نیم قد را با نظافت خانههای مردم میداد، آرتروز زانو داشت اما به هر جان کندنی بود کار میکرد؛ تا اینکه یک روز از بلندی افتاد و پاهایش شکست. دو قلوها را که باردار بود، شوهرش کارت یارانه و مختصر پس اندازشان را برداشت و برای همیشه رفت. مرضیه هم که پولی برای هزینههای درمان پایش نداشت، با دردش کنار آمد و لنگ شد. او هر کاری که باشد می کند، لیمو و گل زعفران پاک میکند، برای همسایهها پیاز و سبزی سرخ میکند و گاهی هم غذا میپزد، درآمدش اما بسیار ناچیز است، بچه هایش تغذیه مناسبی ندارند و سر کلاس از حال میروند. مردم محل گاهی از مسجد برایش اعانه جمع می کنند تا بتواند بچههایش را به مدرسه بفرستد. مشکل بزرگ ...
حلیمه از هوش رفته بود و حلما و حسین وحشتزده کنارش زانو زده بودند. این اولین بارش نبود که حلیمه را تا حد مرگ میزد، سرگذشت حلیمه را همه میدانند. می دانند که ۶ تا از دندانهایش توی یک شب افتاده! میدانند که موهایش ناگهانی ریخته و دارد کچل میشود! میدانند که دکتر گفته به خاطر ترس و اضطراب زیاد این بلاها سرش آمده! شوهر حلیمه بیمار اعصاب و روان است و کارت قرمز دارد. هر بار که زخمی و درمانده به دیدنم میآید، میگویم چرا طلاق نمیگیری؟ با آن لهجه عربی دلنشین میگوید:«سر پیری با چهارتا بچه!؟ تازه اگر بخوام هم نمیتونم! چون شوهرم و طایفهاش هم منو میکُشن هم بچههامو! مطئنم که اینکارو میکنن! همین پارسال بود که ...