هاجر را فروختند تا خون ریخته نشود… حالا او میخواهد خودش را نجات دهد
خون، بس بود! بزرگان هر دو طایفه برای فیصله دادن ماجرا و جلوگیری از ریختن خونهای بیشتر، به خانه محمود آمده بودند. برادر محمود پسر جوانی را کشته بود و فرار کرده بود. طایفه مقتول، اعلام کرده بودند که حتما قاتل را پیدا میکنند و میکشند و اگر هم پیدایش نکنند، دست به قتل جوان دیگری از طایفه قاتل میزنند.
در چنین شرایطی بود که پای سنت شوم و کهنه «خون بس» به میان آمد تا دختر جوانی قربانی اشتباه مردی از طایقهاش شود و زندگی تلخ و اجباریاش را زیر سایه خون شروع کند.
اینبار قرعه به نام هاجر دختر مظلوم و بی زبان محمود افتاد. هاجر 15 ساله بود که او را به عقد پیرمردی 70 ساله یعنی پدر مقتول درآوردند! هاجر شبانه، بیهیچ مراسم و نشان و حلقهای به خانه او رفت و از دست پسرها و برادرهای پیرمرد عذابها کشید.
شوهر هاجر چند ماه پیش و بعد از ده سال که مریض بود و هاجر تر و خشکش میکرد، در اثر کهولت سن مرد.
فریب دادن و دست به سر کردن دختری بیسواد و بیکس، برای پسرهای پیرمرد کار سختی نبود. آنها به هاجر گفتند باید از خانه برود! اما به کجا برود هاجر؟
او رانده از خانه پدر و مانده از میراث شوهر، به مهرآفرین پناه آورده و گفته میخواهد کار کند.
گفته، اگر سرمایه کوچکی به اندازه 30 میلیون تومان داشته باشد میتواند مقداری لباس بچه و وسایل دیگر بخرد و از اندیشمک به شهر شوش برود و دستفروشی کند.
شما عزیزان می توانید با کمک به هاجر به او کمک کنید که زندگی جدیدی را از پس تلخی سنت شوم خون بس، شروع کند.