قبرستان در سکوتی رعبآور فرو رفته و جز صدای باران که روی سنگ قبرها ضرب گرفته بود، صدایی نمیآمد. آب از لبههای چتر معصومه شُره میکرد، لباسش خیس شده بود و لرز گنگی افتاده بود توی تنش. همه وزن بدن روی یک پا ولخ لخ کنان از بین گل و لای، راه باز میکرد و زیرلب میگفت بدی شمال همین است دیگر، همیشه باران، همیشه رطوبت!
مادر حال حاضر کمپین های فعال دیگری نیز داریم که آنها هم نیازمند یاری هستند.
خورشید بیرمق زمستان در جام دریا فرو میرفت و سایه روشن غروب به تیرگی میگرایید. زهرا دانههای درشت عرق را به گوشه چادر گلدارش پاک کرد و سینه تیز چاقو را روی فلسهای آخرین ماهی کشید. از بریدن سر بیزار بود، دلش بهم میخورد و طاقت نگاه کردن به چشمهای ماهی را نداشت.