رقص مرگ در اندام لاغرش
رادیو را روشن کرد و لاغر و تکیده خزید زیر پتو، با آن صورت رنگ پریده کمگوشت، مشتی استخوان را میماند که زیر پتو پنهان کرده باشند. پیچ رادیو را چرخاند و دامن دخترک که آن سوتر مشغول بازی بود، در رقصی قدیمی جان گرفت. زهرا اما بیرمق تر از آن بود که بتواند آن آهنگ را تاب بیاورد. آهنگی که او را یاد شب عروسیش می انداخت و مثل بمبی ساعتی توی مغزش منفجر میشد. رادیو را خاموش کرد و گفت:« فقط به این خاطر که صدای تنهایی را نشنوم روشنش میکنم و البته صدای پای مرگ را، به سرعت به سویم میآید من اما نمیتوانم فرار کنم. پاهایم! پاهایم! زمانی زیادی برایم نمانده، هُرم نفسش را توی صورتم احساس میکنم.»
38 سال دارد و بیرحمی زندگی تا مغز استخوانش نفوذ کرده. میگوید از مرگ نمیترسم، خوبیش این است که اگر بمیرم، مجبور نیستم بقیه عمرم را با یک پا زندگی کنم. همه نگرانیام برای نرگس است. او جز من هیچ کس را ندارد. دکتر تازه تشخیص سرطان در پاهایم را داده بود که شوهرم طلاقم داد و رفت. گفت جوانیش را به پای زنی که مردنی است، نمیسوزاند. آن روزها نرگس 3 ساله بود. چند سال با وجود بیماری کار نظافت منزل و مدارس را انجام دادم تا جایی که سرطان امانم را برید و زمین گیرم کرد.»
زهرا، زن از یاد رفتهایست که دلش به دور پاهای انتظار میپیچید تا شاید کسی خبری از او بگیرد یا برای درمان کمکش کند، او اما بیکستر و تنها تر از آن است که کسی سراغش را بگیرد. دکتر گفته تودههای پای راست بدخیم است و اگر جراحی نشود، مجبورند پا را قطع کنند و به علاوه، در صورت شروع نکردن درمان، سرطان در تمام بدن پخش میشود و او را میکشد.
او برای نمردن، برای آنکه کودکش باز هم یتیم نشود به مساعدت شما خوبان به مبلغ 25 میلیون تومان نیاز دارد