زیر باران های شمالی
قبرستان در سکوتی رعبآور فرو رفته و جز صدای باران که روی سنگ قبرها ضرب گرفته بود، صدایی نمیآمد. آب از لبههای چتر معصومه شُره میکرد، لباسش خیس شده بود و لرز گنگی افتاده بود توی تنش. همه وزن بدن روی یک پا ولخ لخ کنان از بین گل و لای، راه باز میکرد و زیرلب میگفت بدی شمال همین است دیگر، همیشه باران، همیشه رطوبت!
تا قبرستان راه زیادی نمانده بود و معصومه میتوانست از دور قبر شوهرش را ببینید. چشمش به حبیب بود که سر خورد و پایش در گودالی پر آب و گل فرو رفت. چتر از دستش افتاد و کنار گودال تا خورد و نشست. با هر دو دست ران پایش را گرفت و کوشید از گودال بیرون بکشدش. دستهایش اما توان نداشتند.
دست از تلاش کشید، ناامیدانه سر به آسمان بلند کرد و فریاد زد خدااااااا!
آسمان غرید و آب باران درآمیخته با شوری اشک، از صورت کم گوشت و تکیدهاش به پایین سُرید. معصومه دردمندانه به پای دیگرش که روی زمین افتاده و باران برساق فلزی آن مینشست نگریست و بعد سر چرخاند سمت حبیب و گفت:« مردی جان! چرا مِرا تِنخا بِنِهای؟! الان که بُشویی، اقلا مِرا بُوبُورتی وَرجا. تی بلامسر بُوموردِم از اینتظار»
شوهر معصومه سال پیش و بعد از نزاعی با طلبکارها و بعد با صاحب خانه و در آخر هم دخترش که میگفت چرا او را به دنیا آورده و به این زندگی نکبت دچار کرده، خودش را دار زد و داغش را به دل معصومه و دخترش که هر دو سخت بیمار هستند، نشاند.
دیابت معصومه که شدت گرفت، دکترها پای راست و انگشت پای چپ را قطع کردند و او دیگر نتوانست به شالیزارها و باغها برای کارگری برود. پول سرخ کردن سبزی و پیاز تو خونه هم میرود کنار پولی که گاهی همسایهها کمک میکنند برای روزی 4 بار انسولینی که دختر 9 ساله معصومه تزریق میکند.
این زن که در هفت آسمان خدا یک ستاره هم ندارد، حالا نگران سرپناه است. صاحب خانه از او 20 میلیون تومان خواسته تا قراردادش را تمدید کند. معصومه اما پول ندارد، خانواده و حامی ندارد و جز تعریف کردن قصه زندگیاش برای شما، امید هم ندارد.