کاش دریا آغوش باز کند
خورشید بیرمق زمستان در جام دریا فرو میرفت و سایه روشن غروب به تیرگی میگرایید. زهرا دانههای درشت عرق را به گوشه چادر گلدارش پاک کرد و سینه تیز چاقو را روی فلسهای آخرین ماهی کشید. از بریدن سر بیزار بود، دلش بهم میخورد و طاقت نگاه کردن به چشمهای ماهی را نداشت. او بارها با همین طرز نگاه به مشتریها نگاه کرده و آرزو کرده بود که میگوها و ماهیهایشان را پیش او بیاورند.
زهرا سبد خالی را برداشت، به اسکناسهای مچاله شدهای که توی مشتمش بود نگاهی کرد و بعد از شمردن آنها ناامیدانه به دریا که پیچیده در باد و کف آلود سر به صخره میکوبید زل زد و مثل هر شب دلش خواست دستهایش را به دست امواج بدهد تا دریا او را بغل کند! تا ببلعدش و هضمش کند و حتی جنازهاش را پس ندهد.
زهرا خسته است! خیلی خسته! او تنها پانرده سال دارد و بار زندگی از طاقت شانههای او فراتر است.
خانواده زهرا مجموعه کمیابی از مصائب و بیماریها هستند. پدرش روماتیسم شدید دارد و آب و دریا برایش سم است. از هر دو چشم تقریبا نابیناست. پاهایش حین سقوط از ساختمانی که کارگرش بوده شکسته و چون پول پلاتین و جراحی نداشت، کج و معوج جوش خورده و زمین گیرش کرده.
مادر زهرا پیرزن بلاکشی را میماند که سر بر سجاده، مرگش را از خدا میخواهد. او هم مبتلا به روماتیسم صدفی، دیسک شدید کمر و گردن، چسپندگی عصب هر دو دست و دیابت است. او هم توان کار کردن ندارد. زهرا که البته او هم بیعیب و بیمرض نیست، توی بازار ماهی فروشها کار میکند اما همه در بندرعباس میدانند که این کار در زمره کم درآمدترین مشاغل است.
زهرا دلش به حال پدر و مادرش که شبانه روز از درد بدن رنج میکشند میسوزد و آرزو میکند کاش میتوانست آنها را به دکتر ببرد و برایشان دارو بخرد و دستهای مادرش را جراحی کند.
اما افسوس که اگر همه ماهیهای دریا را هم پاک کند، نمیتواند 20 میلیون تومانی که برای مراجعه به پزشک و آزمایش و دارو لازم است را جور کند. این دختر نوجوان برای کمک به والدینش امیدی جز کمک شما ندارد.