بعد از سالها جدایی مادر از فرزند ، فقط یک چرخ خیاطی تا آرامش مانده…
ترمینال شلوغ بود و پرهیاهو. سعید، دستش را سایهبان چشمهایش کرده بود و رانندهها را یکییکی نگاه میکرد، شاید مهربانترینشان را پیدا کند. چشمش به پیرمردی افتاد، لاغر با ریشهای سفید و کمربندی که چند دور به دور کمرش بسته بود. دلش قرص شد. جلو رفت و گفت:
«میتونید منو ببرید کرج پیش مادرم؟ بلیت ندارم… میشینم کف اتوبوس هم که شده… فقط برسونیدم.»
پیرمرد جا خورد. پرسید: «پدرت کجاست پسر؟»
سعید سکوت کرد.
پدرش زندان بود.
بعد از ازدواج با زن دوم، او را با خودش به تبریز برد.
مادرش جایی برای زندگی نداشت، جز خانه مادربزرگش… و نتوانست کاری بکند.
نامادریاش از همان روز اول بنای ناسازگاری گذاشت.
با تحقیر، با تنبیه، با ترساندن، با گرسنگی…
آنقدر فشار آورد تا سعید خودش بگوید «میخوام برگردم».
و بعد، وقتی پدرش به اتهام معاونت در سرقت به زندان افتاد، شرایط از همیشه بدتر شد.
نامادری دیگر حتی اجازه مدرسه رفتن هم به او نداد.
سعید ۱۲ سال بیشتر نداشت، اما وادارش کردند کار کند، سکوت کند، بماند…
اما دلش طاقت نیاورد.
روزی تصمیمش را گرفت. فرار کرد. آمد ترمینال. فقط میخواست پیش مادرش باشد.
پیرمرد، بعد از تماس با مادر سعید، گوشهای از اتوبوس را برایش خالی کرد.
سعید نشست، سرش را به شیشه تکیه داد، و زیر باد خنک کولر، انگار برای اولینبار در این مدت نفس کشید.
مادرش اما در این مدت بیکار نبود.
در همان خانه کوچک مادر پیرش، خیاطی یاد گرفته بود…
تا روزی که پسرش برگردد، بتواند کاری داشته باشد، درآمدی، آیندهای.
و حالا، تنها چیزی که کم دارد، یک چرخ خیاطی ساده است.
با ۲۰ میلیون تومان، این مادر میتواند کارش را شروع کند.
و بعد از سالها دوری،
زندگی آرامی برای خودش و پسرش بسازد.
سعید برگشته…
حالا نوبت ماست کمک کنیم زندگیشان هم برگردد.