او خاطرات ترسناکی دارد
او فرزند آخر خانوادهای پرجمعیت است و با مادر و چهار خواهر و برادر دیگرش در آلونکی در اطراف یزد زندگی میکند. چهار ساله که بود، پدرش تصمیم گرفت او را بفرشد تا هم یک نان خور کم شود و هم با پولش بتواند چند صباح دیگر به مصرف مواد ادامه دهد. به دور از چشم مادر، او را به واسطهای فروخت و بعد هم خودش را گم و گور کرد. یک هفته طول کشید تا زهرا توانست با کمک پلیس پسرش را پیدا کند و خدا میداند در این یک هفته بر او و پسرش چه گذشت. امیر که زندگی به او اجازه نداده آرزویی داشته باشد، از فرشتههای مهربان میخواهد که در حقش لطف کنند و برایش دوچرخهای تهیه کنند.