زهرا فقط ۸ سال دارد، اما برای نجات مادرش، تا مرز مرگ رفت...
انگار که بخواهد زیر بار سنگینی کمر راست کند، بلند شد و سجادهاش را پهن کرد. چیزی به اذان صبح نمانده و راضیه اطمینان داشت که دخترش خواب است. قلب راضیه توی سینه می سوخت. سر به سجده گذاشت، گریستنی از درد شانههایش را تکان داد و گفت:« چرا اینقدر ساکتی خدا؟ تو شاهدی به هر دری زدم و نشد! حداقل به غربت بچم رحم کن خدا! تو که راضی نمیشی من تنم رو بفروشم برای جور کردن این پول؟»
زهرا که بیدار بود و حرفای مادر را شنیده بود، آرام و بیصدا به آشپزخانه رفت. تحمل گریههای مادر را نداشت و فکر میکرد باید کاری بکند! تعداد زیادی قرص خورد و باز به زیر پتو خزید.در حالی که درد در شکمش می پیچید، به مادرش نگاه کرد و زیرلب گفت:«ببخش مامان! ببخش که غصه می خوری اما اینجوری بهتره. دلم برات تنگ میشه مامان»
زهرا دست های کوچکش را جلوی دهانش گرفت تا از ریختن آب غلیظی که توی دهانش جمع شده بود جلوگیری کند.
راضیه به آشپزخانه رفت. با دیدن ورقهای خالی قرص وحشت زده پتو را کنار زد و با بدن نیمه جان زهرا مواجه شد. انگشت به گلوی دختر برد تا قرصها را بالا بیاورد، بیفایده بود! پا برهنه به خیابان دوید و چندساعت بعد زهرا روی تخت بیمارستان چشم باز کرد.
زهرا که 8 سال دارد، فکر کرده بود منظور مادر از تن فروشی، فروش اعضای بدن مانند کلیههای اوست. دلش برای مادرش سوخته و فکر کرده بود یا مردنش شرایط را برای او بهتر میشود.
مادر زهرا به سرطان سینه مبتلاست. بیماری به دلیل عدم مراجعه به پزشک رشد کرده و در وضعیت خطرناکی قرار دارد. پدر زهرا او و مادرش را به سودای زنی دیگر از خانه بیرون کرده و اگر راضیه جانش را از دست دهد معلوم نیست چه بر سر دخترش میآید.
هزینه درمان او 70 میلیون تومان است. ما میتوانیم با کمکهای خود کابوس مرگ مادر را در ذهن دختر هشت سالهاش پایان دهیم.
بیایید نگذاریم زهرا دوباره در سکوت، برای نجات مادرش تصمیمی بگیرد که هیچ کودکی نباید بگیرد…