یک در بسته، یک مادر چشمانتظار، و شما…
کوچه خلوت بود، باد سرد زوزه میکشید و دانههای برف مثل شلاق به صورت زن و بچههایش میزدند. زینب خسته و درمانده، گوشهی سکوی یک مغازه نشست. دستان کوچکش را دور انگشتان یخزده پسرهایش حلقه کرد و ها کرد، شاید کمی گرمای زندگی در وجودشان بدمَد. اما گرسنگی و سرما بیرحمتر از آن بود که با نفسهای یک مادر کنار بروند… «مامان، سردمه… گرسنمه… چرا نمیریم خونه؟» علیرضا، پسرک پنج سالهاش، با چشمهایی خسته و بغضی که به سختی فرو میخورد، به مادرش نگاه کرد. اما خانهای که از آن حرف میزد، دیگر وجود نداشت… صاحبخانه قفل در را عوض کرده بود. گفته بود تا وقتی ۳۰ میلیون اجاره عقبافتاده را ندهند، دیگر جایی برایشان نیست. زینب، با سه کودک قد و نیمقد، بیسرپناه و بیپناه در شهری غریب مانده بود. بچهها دیگر نمیتوانستند سرما را تحمل کنند. اشکهای یخزده روی گونههای علیرضا، قلب زینب را به درد میآورد، اما چارهای نداشت. دستهای کوچکشان را گرفت و به مسجد پناه برد… خادم مسجد، وقتی داستانشان را شنید، به خانهاش بردشان، اما این فقط یک سرپناه موقت بود. تا کی میتوانند در خانهی دیگران بمانند؟ تا کی زینب باید نگاه شرمندهی مادرانهاش را پشت درهای بسته پنهان کند؟ ما میخواهیم کنار زینب بمانیم، اما نه فقط برای امروز. با کمک شما، ابتدا اجاره معوقه پرداخت میشود تا زینب و فرزندانش دوباره سقفی بالای سر داشته باشند. اما این پایان کار نیست… او در مسیر توانمندسازی یاری خواهد شد تا بتواند با درآمد خود، از این پس اجاره خانه را پرداخت کند و روی پای خودش بایستد. این قصه، قصهی زینب و فرزندانش نیست. قصهی مادریست که پشت درهای بسته، هنوز چشمانتظار دستان مهربان شماست. شما میتوانید امید را به زندگی او برگردانید. بیایید نگذاریم این کودکان امشب را هم در سرما و گرسنگی سپری کنند. برای کمک به زینب و فرزندانش، همین حالا اقدام کنید.