به زنی با لب خشکیده و چشمی قرمز
بوی نا و چیزی شبیه به زباله در آن اتاق تنگ و نمور مشام را می آزرد، همه خانواده پنج نفره شان در همان اتاق، بدون دستشویی و حمام به سختی زندگی می کردند. در کنار شیشه ای که انگار با بخارِ ته حلقِ کسی مات شده بود، پسر جوانی کورمال کورمال دنبال چیزی می گشت، زنِ 47 ساله ای که همانند هفتاد سالهها می ماند گفت: «پسرم است، بیناییاش را تقریبا از دست داده، شوهر اولم مرد خوبی نبود و من و بچهها را کتک می زد، در یکی از همین کتک کاری ها لگد محکمی به چشم پسرم زد، شبکه چشمش شدیدا آسیب دید، پول نداشتیم او را به دکتر ببریم! هنوز هم پول نداریم.» عزت خانم، بغضِ تهِ گلویش را با چای سردشده اش قورت داد و گفت:« 20 سال از زندگیم توی پایپ و زرورق دود شد و رفت، شوهر اولم من را با دو بچه بیمار طلاق داد. شوهرم دومم معتاد بود، نمی دانم کجا؟ کی؟ توی کدوم پاتوق و گودال؟ زیر کدوم شمشاد و درخت؟ باردار شدم، شوهرم که فهمید، یک روز که نمی دانم چند شنبه بود، رفت و برنگشت. الان هم من مانده ام و یه پسر کم بینا و یه بچه 9 ساله بازمانده از تحصیل و یه دختر 24 ساله که شدیدا اعتیاد داره، من نزدیک به یک ماهه که پاکی دارم، وضعیت دخترم اما وخیمه، نه پول فرستادن دخترم به کمپ رو دارم، نه پول بردن پسرم به دکتر رو نه امکان فرستادن بچه کوچکم به مدرسه» مشکل بزرگتر عزت خانم اما این بود که موعد قرارداد خانهاش تموم شد بود و در آستانه آوارگی قرار داشت. عزت خانم قُلپ آخر چایاش را با طعم دلشوره خورد و مرا تا دم در خانهاش که یکی از این خانههای قمرخانمی بود، بدرقه کرد. تمام مسیر برگشت به موسسه را به عزت خانم به اینکه چطور میتوانیم از حجم بدبختی و مشکلاتش کم کنیم، فکر میکردم، به ثبت نام محمد پسر کوچکش در مدرسه، به آنهمه دوندگی و موانع پرشمار در ادارهها و نهادهای آموزش و پرورش.! وقتی که حتی کارنامه کودک را به دست مادرش نمی دهند! تحصیل کودکی که نه نام و نشان پدرش معلوم است و نه حتی زنده بودنش، کار حضرت فیل است. به ترک اعتیاد دخترش فکر کردم، به اینکه باید برای او و عزت خانم کار پیدا کنیم؛ بدون شغل و درآمد، خانواده عزت تا ابد در رنج مصیبت های درهم تنیده زندگی شان خواهند سوخت. قدم اول را برای اسکانشان برداشتیم. همراه سرای مهرآفرین مکان امن و مناسبی بود که عزت خانم به همراه بچههایش میتوانست تا زمان حل شدن مشکل اسکانش توسط موسسه، در آنجا بماند.