نمایش تاراج و قلبهایی که شکست!
فرو افتاده بود از تعریف آدمی! هیچ چیز شایستهای نداشت یا اگر داشت، در انبوهی از تاریکی و تباهی محو شده بود. منصور، شیشهای شکسته بود که برای دیگران بهرهای جز جراحت نداشت! عمیقترینِ این جراحتها را بر زندگی عزیزترین کسانش زد! بر زندگی زن و بچهاش!
منصور، معصومه و دو پسرش را در آن ققس آجری، در حالی تنها گذاشت که همه امکانات زندگی و زنده ماندن را از آنها گرفته بود. معصومه خودش را انداخت روی فرش، چنگ میزد به گلهای قرمز و زرد اما منصور میکشید و لوله اش میکرد! معصومه سینه سپر کرد و ایستاد جلوی یخچال، منصور اما او را با تشری هل داد و یخچال هم جا گرفت توی وانت سمسار.
غمانگیزترین بخش این نمایش تاراج! تلوزیون بود! همان قابِ گوشه شکستهای که همه دلخوشی کسری و کیوان بود. غرق میشدند در دنیای خیالانگیز کارتونها و فیلمها و خودشان را به جای یکی از آن بچههای خوشبخت خانوادهدارِ توی فیلم ها تصور میکردند تا از یاد ببرند پدر معتاد و خشن و بداخلاقی که داشت ترکشان میکرد و مادری که بچهها او را جز در حالت ناله و گریه ندیده بودند.
کسری به سمت تلوزیون دوید، بغلش کرد و گفت: «پدر میشه اینو نبری! خواهش می کنم تلوزیون رو نبر! به خاطر من!»
مرد با لحن سردی که سعی میکرد از خشونتش بکاهد گفت: « یه بهترش را براتون میخرم حالا پاشو بذار کارمو بکنم! پاشو!»
منصور با همان وانت رفت و برنگشت. هرچند که او هم خیری از پول اندکی که از فروش وسایل خانه نصیبش شد نبرد، کمی بعد در وضعیت رقت انگیزی اوردوز کرد و مرد.
منصور رفت و مرد! معصومه و کسری و کیوان چمپاتمبه زدند روی موکت رنگ و رو رفته خانه ای که حالا صدا توش میپیچید بسکه خالی بود!
معصومه گیج شده، نمیداند چه کند با دو بچه کوچک و خانه خالی از وسیله. از بین آن وسائلی که با تاراج رفت، نبود یخچال و تلوزیون معصومه و بچههایش را بسیار ناراحت کرده، این خانواده غارت زاده، به لطف و سخاوت شما برای تامین ۳۰ میلیون تومانی که برای خرید این وسائل لازم دارند، امیدوارند.