پدر رفت… و مادر ماند با گرسنگی نوزاد و اشک دخترش!
ساعت از 8 شب گذشته بود، پسر 3 ماهه لیلا از گرسنگی گریه میکرد و هنوز از پدرش خبری نبود. حمید صبح به نیت خرید شیرخشک از خانه بیرون رفته و هنوز برنگشته بود. تلفنش را هم اوایل که جواب نمیداد بعد هم خاموش شد. دل لیلا شور میزد و نگران بود. آنها در مشهد غریب بودند و او نمیدانست به چه کسی زنگ بزند و سراغ شوهرش را بگیرد.
آن روز و آن شب طولانی، دیر و سخت گذشت، لیلا و دخترش تا صبح چشم به در داشتند اما محسن نیامد. نه آن شب و نه شبها و روزهای بعد از آن. محسن بیآنکه اختلافی در میان باشد یا حرفی از قبل زده باشد، گم شده بود! محسن بیخبر رفته بود!
لیلا به پلیس چیزی نگفت چون دلیل گم شدن خود خواسته محسن را خوب میدانست. او فرار کرد چون ترسیده بود! ترس از مخارج بچهای که بیهوا و نخواسته به دنیا آمده بود، ترس از خانهای که یخچال نداشت، گاز و تلوزیون نداشت، فرش نداشت و او باید همه اینها را ولو دست دوم میخرید اما از کجا؟
محسن بیکار بود. روستا که بودند، توی خانه پدرش زندگی میکرد به شهر آمده بود تا بتواند کارگر شود یا خانه سرایداری پیدا کند. با هزار قرض و قوله زیر پلهای اجاره کردند تا بعد وسائل بخرند. اوضاع اما طبق پیش بینیشان جلو نرفت. کمتر کسی حاضر بود مردی که از ناحیه پا و یک چشم معلول بود را به کارگری بگیرد.
همین هم بود که محسن راهی جز فرار و تنها گذاشتن زن و دختر 9 ساله و پسرش نوزادش ندید.
محسن که رفت، لیلا به توصیه یکی از همسایهها شروع کرد به تمیزکاری و کارهای خدماتی، روزهای اول پسرش را به کمرش میبست و کار میکرد اما با اعتراض صاحب کارها مواجه شد و مجبور شد او را با دخترش در خانه تنها بگذارد.بهار که حالا مسئولیت مراقبت از برادر و کارهای خانه روی دوشش افتاده بود، آنقدر غیبت کرد که از مدرسه اخراج شد.
لیلا در نهایت درماندگی و استیصال، از شما کمک میخواهد تا بتواند با تامین ۳۰ میلیون تومان، یخچال و گاز بخرد. اگر لیلا از سخاوت شما بهرهمند شود، می تواند زندگی اش را سامان دهد و حتی مانع بازماندن دخترش از مدرسه شود.