کمرش شکست، گوشش نشنید، اما دلش هنوز ایمان دارد
زن به شاخه شکسته میماند. از پشت سر که میبینیش، پیرزنی سالخورده است که تا خورده راه میورد و تاخورده مینشیند؛ روی که برمیگرداند، زنی 38 ساله را میبینی؛ با صورتی کشیده و درهم شکسته، موها جا به جا سفید شده و چند شیار تند روی پوست چغر پیشانی جا باز کرده؛ در چشمهای زن هیچ نوری نیست و قامتش استخوانهای ریخته در پوست را میماند.
روایت زندگی اکرم عجیب و سخت باور است. قصهاش را که میخوانی، در کار دنیا و روزگار میمانی! که تا چه اندازه میتواند سخت بگذرد و زندگی را برای زنی تنها با سه کودک بیمار جهنم کند.
شوهر اکرم چند سال پیش در حین کار دچار برق گرفتگی شد. از دست و پا فلج است و کاسه سرش را برداشتهاند. مرد جوان، جنازهایست که نفس میکشد و هر روز در حسرت مرگ! دعای «امن یجیب» میخواند چرا که باور دارد مرگ برای او همان شفاست.
اما اکرم! امان از دل اکرم! او کارگری ساده بود در دزفول. هم روی زمینهای کشاورزی کار میکرد و هم روی پشت بام مویز و کشمش خشک میکرد و میفروخت. یک روز که برای جمع کردنشان رفته بود، چشمش سیاهی رفت، سرش ناگهان به دوران افتاد، کم خونی و ضعف کار خودش را کرد و اکرم از بالای پشت بام به حیاط افتاد.
کمرش شکست و کاسه زانویش خورد شد. قبل از افتادن، پسرش داد زده بود که مواظب باش مادر! اکرم اما از یک گوش کاملا ناشنواست و گوش دیگرش خیلی کم، شنوایی دارد.
اینکه هزینه عمل او با چه مصیبتی جور شد- هرچند که هنوز به دو جراحی دیگر نیاز است، اینکه سمک لازم دارد، اینکه رماتیسم و کم خونی ضعیفش کرده همه بماند! حتی از اینکه هر سه کودکش بیماریهای پرهزینهای مثل انسداد روده، عفونت لگن و نیاز به پیوند استخوان و کیست چشم دارند هم میگذرم و از نیاز مبرم اکرم به ماشین لباسشویی و یخچال میگویم.
با شرایط جسمی که او دارد، شستن لباسها با دست بسیار دشوار است. سختیهای نداشتن یخچال هم که بر شما عزیزان پوشیده نیست. شما مردم مهربان، تنها امید و تنها شانس اکرم هستید برای تامین 30 میلیون تومانی که لازم دارد.