یک شب به یادماندنی برای کودکان مهرآفرین در بلندترین برج ایران

یک شب به یادماندنی برای کودکان مهرآفرین در بلندترین برج ایران | 0 دیدگاه | دوشنبه ۳۱,خرداد,۱۳۹۵ | 1990 نفر
یک شب به یادماندنی برای کودکان مهرآفرین در بلندترین برج ایران
۷۰ نفرند؛ کوچک و بزرگ؛ دبستان تا دبیرستان. تمام حیاط و راهروها را پُر کرده‌اند. داخل واحد آموزش هم جای سوزن انداختن نیست. صدای تذکر مسئول واحد آموزش برای رعایت نظم و انضباط، بین همهمه خنده‌‌ها گم می‌شود. تعداد دخترها بیشتر است. پسرها داخل راهرو و حیاط تجمع کرده‌اند.

قرار است ۱۵نفر کودک کار و خیابان هم بین‌شان باشد. به تجربه می‌دانم که باید بین اجتماعی‌ترین و خوش‌سر و زبان‌ترین بچه‌ها دنبال کودکان کار بگردم اما در آن همه هیاهو، شناسایی‌شان کار آسانی نیست.

در حال رد شدن از راهرو هستم که عده‌ای پسربچه با صدای بلند سلام می‌کنند. کوچک‌ترین‌شان ۷ ساله است و بقیه ۱۲-۱۳ ساله. سردسته‌شان که پسرک شیطان و خوش‌زبانی است می‌گوید:«خانوم پس کِی راه می‌افتیم؟» اسمش مهران است؛ کلاس ششم را تمام کرده. با دو برادرش آمده؛ مهدی کلاس دوم است و مجید کلاس هشتم. می‌گویم:«اصلا به مجید نمیاد از تو بزرگ‌تر باشه!» با خنده شیطنت‌آمیزی می‌گوید:« آخه خانوم اون مفت خورده خوابیده، خوب مونده!» می‌پرسم مگر خودش کار می‌کند؟ می‌گوید در مترو دستفروشی می‌کند؛ آدامس، چسب زخم و ...یکی از دوستانش داد می‌زند:« دروغ می‌گه، گدایی می‌کنه!» مهران زود می‌پرد وسط که:« خانوم به خدا داداشِ خودش می‌ره بالا شهر گدایی... اصلا به من میاد گدایی کنم؟!» به‌اش نمی‌آید. پوست صورتِ کودکانه‌اش، صاف و لطیف است. اما ریزه میزه‌تر از سن و سالش است. تمامشان ریزه‌اند. کودکان کار را از رشد کم‌تری که نسبت به سایر بچه‌ها دارند، و از پرحرفی و شور و هیجانشان می‌شود شناخت.

مددکارها بچه‌ها را به صف می‌کنند. همگی می‌رویم سمت اتوبوس. در اتوبوس هوا گرم و راکد است. دخترکی که کنارم نشسته می‌گوید:« آدم روزه که هست بیشتر گرمش می‌شه» اسمش نرگس است. کلاس ششم را تمام کرده. می‌گوید تمام روزه‌هایش را گرفته. با برادرش آمده اما او پیش دوستانش، همان‌ها که گیتار می‌زنند، چند ردیف جلوتر نشسته. وقتی می‌گوید گیتار، چشم‌هایش برق می‌زند.

-گیتار دوست داری؟

-خیلی!

امسال در کلاس گیتار مهرآفرین ثبت نام کرده. می‌پرسم:« خودت تو خونه گیتار داری؟» سرش را به علامت نفی تکان می‌دهد. فعلا در کلاس با گیتار استادش تمرین می‌کند. مامانش قول داده سر برج یکی برایش بخرد. قیمت کرده‌اند، ۲۵۰ هزار تومان است. از شغل مادرش می‌پرسم. می‌گوید در خانه سبزی خرد می‌کند، می‌فروشد. پدرش کجاست؟ نمی‌داند. خیلی وقت است از او خبر ندارند. ۶تا خواهر برادرند که ۳ تایشان عروسی کرده‌اند. نرگس با وجود سن و سال کم، الان خاله سه نفر است. می‌پرسم خودت هم دوست داری زود ازدواج کنی؟ نه، دوست دارد درس بخواند. می‌خواهد پلیس شود! با تعجب می‌گویم:«پلیس چرا؟!» لبخند خجولانه‌ای می‌زند. «پلیسی که گیتار می‌زنه؟» باز هم می‌خندد.

در اتوبوس بچه‌ها حسابی سر و صدا می‌کنند. چندنفری که پارسال با مهرآفرین به برج میلاد رفته‌اند، برای بقیه که اولین بارشان است به آنجا می‌روند خاطره تعریف می‌کنند. یکی از دلفینی می‌گوید که نقاشی می‌کند و آن بومِ خط خطی‌شده‌ را چهار پنج میلیون تومان می‌فروشند! آن یکی از نمای بالای برج می‌گوید که چقدر جالب و هیجان‌انگیز است.

دیگر رسیده‌ایم و تورلیدرها به استقبال بچه‌ها آمده‌اند. با آسانسور می‌رویم طبقه هفتم برج. وارد بالکنی می‌شویم که در ارتفاع ۲۸ متری زمین قرار دارد. کنترل بچه‌ها که حسابی هیجان‌زده شده‌اند کار سختی است. با این حال تورلیدرها بچه‌ها را جمع می‌کنند و چهار جهت اصلی شهر تهران را با نمادهایشان، به آن‌ها نشان می‌دهند: کوه دماوند، برج آزادی، دریاچه خلیج فارس و مصلی تهران. حالا بچه‌ها برای دقایقی فرصت دارند که در بالکن بچرخند و شهر را از دوربین‌هایی که آنجا نصب شده تماشا کنند. دو پسربچه ۶-۷ ساله، دستمال کاغذی‌های مچاله شده را از لای نرده‌ها پرت می‌کنند پایین و جیغ می‌زنند:« مال من دورتر رفت!» یکی‌شان می‌گوید:« مال من رفت اون سر شهر، رسید به کوه‌ها!» آن یکی می‌گوید:« مال من رفت تهِ تهِ دنیا!» دوستش با تعجب می‌پرسد تهِ دنیا کجاست؟! مددکاری به‌شان تذکر می‌دهد از فنس فاصله بگیرند.

دیگر وقت رفتن است. مقصد بعدی اردو، موزه مشاهیر است. جایی که پیکره‌های هنرمندان و شخصیت‌های سیاسی و علمی مشهور ایران را به نمایش گذاشته‌اند. دیدن آن همه مجسمه که با چهره طبیعی آدم‌ها مو نمی‌زنند برای بچه‌ها تجربه شگفت‌انگیزی است. بعضی‌ها مبهوت شده‌اند وبا دهان باز، از این مجسمه به آن مجسمه می‌روند. برای بعضی‌ها هم این فضا پتانسیل بیشتری برای شوخی و بازی دارد. عده‌ای هم با مجسمه‌ها عکس می‌اندازند تا به خانواده و دوستانشان نشان دهند.

وقتی از موزه مشاهیر خارج می‌شویم، وقت افطار است. به سفره خانه سنتی برج می‌رویم و از بچه‌ها با افطاری شامل آش، نان و پنیر، خرما، زولبیا و بامیه پذیرایی می‌شود. بعد هم
شام که زرشک پلو با مرغ است همراه ماست و نوشابه سرو می‌شود. حالا بچه‌هایی که روزه بوده‌اند هم سرحال شده‌اند. همگی به سمت دلفیناریوم می‌رویم که برای اکثر بچه‌ها، هیجان‌انگیزترین قسمت اردو است. دلفین‌ها با رقصی منظم و دیدنی، از آب بیرون می‌پرند و بچه‌ها جیغ می‌کشند. آنقدر ذوق‌ کرده‌اند که صدای تشویق‌ و فریادهای شادمانه‌شان، کل سالن را پر کرده. دیدن حیواناتی به این زیبایی و هوشمندی، برایشان باورنکردنی است. وقتی نمایش تمام می‌شود بعضی‌ها دلشان نمی‌خواهد سالن را ترک کنند. می‌خواهند نمایش تکرار شود و آنقدر بهشان خوش گذشته که دوست ندارند این شب رویایی تمام شود. اما ساعت از ۱۱ گذشته و باید هرچه زودتر بچه‌ها را به خانواده‌هایشان تحویل داد.

در راه برگشت، بعد از آن همه تخلیه انرژی، بچه‌ها آرام و خواب‌آلودند. آهسته از مددکار مهرآفرین می‌پرسم که پدرِ نرگس کجاست و چرا با آن‌ها زندگی نمی‌کند؟ می‌گوید پدرش چندسال پیش به خاطر اعتیاد، از خانه بیرون زده و به احتمال زیاد کارتن‌خواب شده است. شاید نرگس به همین خاطر دوست دارد پلیس شود؛ چون فکر می‌کند با این شغل می‌تواند جلوی قاچاقچی‌ها و آنهایی که مردم را به اعتیاد می‌کشانند، بگیرد. نگاهش می‌کنم که کنار برادرش نشسته، سرش را به شیشه اتوبوس تکیه داده و خوابیده. لبخند ملایمی روی لبش است. شاید دارد خواب گیتاری را می‌بیند که مادرش قول داده سرِ برج برایش بخرد.

پی‌نوشت: از یاور عزیزی که بانی این شب به یادماندنی شدند، بی‌نهایت ممنون و متشکریم. همچنین از اداره خدمات رفاه اجتماعی شهرداری منطقه ۱۲ که دو دستگاه اتوبوس در اختیارمان گذاشتند، سپاسگزاریم.

گزارش تصویری

منبع:

دیدگاه ها

بیشتر بخوانید

نظر شما چیست؟