11 ضربه در سکوت
در حیات باز بود، رقیه خانم با تردید وارد شد و به بالا نگاه کرد، پنجره نیمه باز بود و پرده آن در باد تکان میخورد. با دقت که نگاه کرد متوجه لکههای قرمزی روی پرده سفید اتاق شد. سراسیمه و با عجله به سمت پله دوید و هستی هم به دنبالش رفت. به در اتاق که رسید به هستی گفت: «روی پلهها بشین تا من بیام.» در اتاق قفل نبود و با اشارهای باز شد. رقیه خانم صحنه مقابلش را که دید، خشکش زد! نفسش بند آمده و با زانو به زمین افتاد. خون زیادی شتک زده بود به دیوار، به پرده و به وسائل کمی که توی اتاق بود. خونی که روی نوک چاقوی آشپزخانه دلمه بسته و سرد شده بود. رقیه خانم چشم چرخاند و بدن بیجان و غرق به خون دخترش که زیر پنجره افتاده بود را دید. به سرعت برگشت که مانع آمدن هستی شود اما دیر شده بود، هستی بهت زده نگاه میکرد و پلک نمیزد. بعد از چند دقیقه رو به مادربزرگش کرد و آرام پرسید: «مادرم مرده؟» مادرش مرده بود، با 11 ضربه چاقو! پدر هستی صبح خیلی زود به خانه آمده بود و بعد از مشاجره با همسرش، او را به قتل رسانده و بعد هم فرار کرده بود که البته دو روز بعد دستگیر شد و به زندان رفت. ضربات را آنقدر سریع وارد کرده بود که زن بینوا حتی فرصت فریاد زدن پیدا نکرده و در سکوت مرده بود. پدر هستی مرد زندگی نبود، کار نمیکرد و خانوادهاش در مضیقه بودند. هستی اغلب روزها را در کنار مادربزرگش میگذراند تا از نزاعها و دعواهای پدر و مادرش دور بماند. هر چند مادربزرگ هستی برای او فداکاریهای زیادی انجام داده اما وضعیت روحی هستی بعد از قتل مادر نگران کننده بود به ویژه اینکه پیرزن مرگ دلخراش دختر جوانش را تاب نیاورد و چند ماه بعد سکته کرد. تکلمش را از دست داد و ویلچری شد. خواهرش که او نیز سالخورده است و با شوهرش در خانه محقری زندگی میکنند، پذیرفت که مادربزرگ هستی را در خانه خود بپذیرد اما گفت که توان مراقبت از هستی را ندارد. هستی به توصیه مددکار، برای ادامه زندگی به خانه مهر مینا رفت تا تحت درمانهای روان پزشکی قرار گیرد و به روال عادی زندگی برگردد