قصه های دختران خانه پدری
دختران ساکن خانه مهرپدری، هر کدام حکایت پر آب چشمی دارند! قصههای پرغصهای که شنیدنی است! خانم ببخشید، شما مادر من نیستید؟ هزار قلب می کشد و در هر هزارتایش می نویسد: دوستت دارم مادر، کجایی؟ دلم برایت تنگ شده! دلش برای مادری که نداشته تنگ شده و از هر زنی که از پله های خانه پدری بالا می آید، ناامیدانه میپرسد: خانوم! شما مادر من نیستید؟ لیلی، تنهاترین دختر این خانه است. نه کسی به ملاقاتش می آید، نه تلفنی با او کار دارد و نه عزیزی منتظر اوست. او معنی تلخی انتظار و ملال عصرهای جمعه را خوب می داند. هر جمعه، دخترهای دیگر به خانه هایشان می روند و یا با مادرانشان دیدار میکنند؛ لیلی که در هفت آسمان خدا یک ستاره ندارد اما، بغض میکند و توی دفتر نقاشی اش هزار قلب میکشد و در هر هزارتایش می نویسد: «دلم برایت تنگ شده مادر!» پدر و مادر لیلی مصرف کننده شیشه بودند. پاتوق گرد و پاتوق خواب! لیلی تنها سه سال داشت و خواهرش لیلا کمی بزرگتر بود که مادرشان وادارشان می کرد ساعت ها در سرمای زمستان زباله گردی کنند تا هزینه هروئین و شیشه اش تامین شود. دست هایشان از سرما یخ می زد و با تیزی شیشه های شکسته توی زبالهها زخم می شد، آنها اما همه این رنج ها را تنها به این امید که مادرشان به خانه برگردد و پاتوق گردی را رها کند، تحمل می کردند. زمستان 96، زمستان سردی بود! باد میوزید و به صورت پاتوق نشینهای خلازیر سوزن می زد، بوی بد پلاستیک و زباله سوخته که مصرف کنندهها برای گرم کردن روشن کرده بودند، فضا را پر کرده بود. درد زایمان معصومه شروع شد، از درد به خودش می پیچید و فریاد می زد. از شوهرش که معلوم نبود در کدام پاتوق و زیر کدام آلونکی چرت می زد، خبری نبود. معصومه فریاد می زد و باران تندتر می بارید، دو زن که تازه دود گرفته بودند و حالشان سر جایش بود، معصومه را به بیمارستان مهدیه بردند و برگشتند. قبل از به دنیا آمدن بچه، معصومه به پزشک و دستیارش گفت که مصرف کننده و چند مصرفی است و دو فرزند دختر هم دارد که روزهاست در خانه گرسنه و تشنه، تنها مانده اند. بیمارستان طبق روال همیشه که زنان مصرف کننده و کارتن خواب یا فقیر را به موسسه مهرآفرین ارجاع میداد، با موسسه تماس گرفت و ماجرا را شرح داد. معصومه به مسئولان بیمارستان و موسسه گفت که توانایی نگهداری از سه فرزندش را ندارد و بیمارستان را به قصد پاتوق ترک کرد. معصومه رفت و محسن مانند صدها نوزاد دیگری که مادران مصرف کننده دارند، معتاد به دنیا آمد و پس از دوران سم زدایی به بهزیستی رفت. رفت و آمد معصومه و شوهرش به خانه منظم نبود، گاهی یک هفته در خانه می مانند و مجدد به پاتوق ها و پارک ها و اتوبان ها برمی گشتند. هر بار که معصومه خانه را ترک می کرد، لیلی و لیلا به پاهایش میچسپیدند و التماس می کردند که نرود، او همیشه می گفت:«می رم دکتر! وقتی خوب شدم برمی گردم» لیلی و خواهرش روزی هزاربار توی کوچه را به امید آمدن مادرشان نگاه میکردند و وقتی ناامید میشدند به خانه مادربزرگ پیرشان میرفتند. سال 98 بود که مادربزرگ بچه ها اعلام کرد که توان نگهداری از آنها را ندارد. تیر ماه همان سال بود که لیلی و لیلا هم به بهزیستی رفتند. دو دختر معصومه که بیش از سه ماه بود مادرشان را ندیده بودند، مثل هر بچه دیگری از بهزیستی بیزار بودند و شبانه روز بهانه مادرشان را می گرفتند و گریه میکردند. چند ماه بعد مادربزرگ پشیمان شد و بچه ها را از بهزیستی تحویل گرفت. این خوشبختی کوچک اما دیری نپایید، پدربزرگ فوت کرد و آلزایمر مادربزرگ شدت گرفت و کمی بعد او نیز از دنیا رفت. با مرگ پدربزرگ و مادربزرگ که همیشه میگفت از دست دختر و داماد معتادش دق خواهد کرد، لیلی و لیلا کاملا بی کس و تنها شدند، مضطرب و وحشت زده التماس میکردند که به بهزیستی برنگردند. موسسه مهرآفرین تصمیم گرفت دو خواهر را به جای بهزیستی، در مهد شبانه روزی مهر که ویژه کودکان بدسرپرست بود نگهداری کند. روزها و ماه ها از پی هم میآمدند و میرفتند، لیلا و لیلی از تغییر رنگ برگهای توی حیات مهد می فهمیدند که فصلی آمده و فصل دیگری تمام شده اما مادرشان هنوز خوب نشده تا از دکتر برگردد و آنها را به خانه ببرد. یک سال دیگر هم در غم انتظار برای دیدن پدر و مادر گذشت. با افتتاح خانه پدری موسسه که مختص دختران 7تا 12 سال است، لیلی به خانه پدری آمد و لیلا به خیریه ای دیگر رفت. لیلی در همین خانه قد کشید و به مدرسه رفت. گاهی با همکاری موسسه به ملاقات خواهرش لیلا یا برادرش محسن میرفت. او برخلاف همه بچه ها، روزهای تعطیل یا عید نوروز را دوست نداشت، چون دوستانش به خانه هایشان می رفتند اما او خانه و خانواده ای نداشت که تعطیلات را با آنها بگذراند. مسئول خانه پدری که آن روزها زن مهربانی به نام خانم حُسن بود، در ایام تعطیل لیلی را به خانه اش می برد و مانند دخترش از او مراقبت می کرد. حال لیلی در این خانه پدری خوب بود اما انتظارش برای آمدن مادرش تمام نمیشد. هر آخر هفته ملتمسانه به مسئول خانه پدری میگفت:«به مادرم زنگ بزن ببین امروز نمی یاد؟» او هم به خطی که می دانست برای همیشه خاموش است زنگ می زند و می گفت:«ببین خاموشه!» بغض می کرد و می گوید:«مادرم نمی یاد! خودم باید برم توی خیابونا دنبالش بگردم» پاهایش که از پتو بیرون زده را می پوشانم و به نقاشی جدیدش نگاه می کنم. نقاشی اش، خانه ایست با یک زن و یک مرد و سه بچه ای که می خندند و زیرش نوشته خانواده لیلی! بغضم می ترکد و خانواده لیلی پشت پرده ای از آب موج برمی دارد و مات می شود. دست هایم یخ می کند و دیواری توی دلم فرو می ریزد، چطور؟ چطور به لیلی بگویم مادرش مرده؟