جنگ ادامه دارد در کارت همراهم که نوشته اتباع بیگانه!
«جنگ ادامه دارد در عابر بانکی که ندارم! در هویتی که ندارم! در نگاه تحقیرآمیز که در صف نانوایی میگوید: به کشورت برگرد افغانی! من مهاجرم! خاک هم جنازه ام را قبول نمی کند، بیمار که می شوم، حتی خون هم برای گردش در رگ هایم گذرنامه می خواهد. بارها خواسته ام بمیرم اما منصرفم کرده اند، مردنم اینجا نگران کننده است نکند جای همسایه را تنگ کرده باشم. بچه پنجم که به دنیا آمد، پدرم بیخبر به افغانستان برگشت، از آن روز 5 سال می گذرد. مادرم افسردگی گرفت و سکته قلبی کرد، من بیماری پوستی گرفتم و شکمم پر شد از کیستهای دردناک، چون در سیستم هیچ بیمارستانی کد ملی نداشتیم تا پذیریش شویم. چون جنگ ادامه دارد در دفترچه درمانی که ندارم.» تانیا، دختر 16 ساله افغان است. پدرش، خواهر بزرگش را در ازای مبلغ ودیعه مسکن به عقد مردی درآورده، درست تر بگویم، فروخته! و سپس ترکشان کرده. تانیا بازمانده از تحصیل است و به دلیل فشار مشکلات مالی و روحی، دائما به خودکشی فکر می کند. موسسه مهرآفرین ضمن ثبت نام او در مدرسه، از طریق مشاورههای روان شناسی در حال درمان روان رنجور اوست. مادر تانیا در یک تولیدی شاغل است اما به دلیل بیماری و ناتوانی، حقوق ناچیزی دریافت می کند و درآمد او با وجود 5 فرزند، کفاف معیشتشان را نمی دهد لذا، موسسه تامین هزینه های تحصیل و درمان تانیا را بر عهده دارد. پدرم مرا حراج کرد! به قیمت 2 میلیون تومان! ستاره کبودانی تازه از کوره آجرپزی آمده و سر و صورتش سیاه بود. گفتم:« برای شنیدن داستان زندگیت راه زیادی را آمادهام برایم بگو!» نگاه خسته و بی فروغش را پاشید تو صورتم و گفت :«11 سالم بود که پدرم مرا عوض 2 میلیون بدهی به مردی که به دیوانگی شهره بود، مردی که نام و نشان و حتی شناسنامهای نداشت، شوهر داد؛ یعنی فروخت! حراجم کرد! 18 سالم نشده بود که هرسه پسرم را به دنیا آورده بودم. مراد، بی رحم بود و خشن، بیدلیل من وبچهها را کتک میزد و حتی با اشیای نوک تیز شکنجه میداد. یک شب که خانه نبود بچهها را برداشتم و فرار کردم و آمدم تهران. هر سه قد و نیم قد بودند و محمدرضا فقط سه سال داشت! تمام زمستان را توی پارکها و مساجد گذراندیم، توی سرما و زیر باران، نه غذایی برای خوردن بود و نه لباسی برای پوشیدن. گاهی گدایی میکردم تا بچه ها از گرسنگی نمیرند. پدر و مادرم مرده بودند و جز برادری فقیری که در یکی از روستاهای قزوین زندگی میکند، کسی را نداشتم. بعد از مدت ها آوارگی به ناچار به این روستا و به این خانه آمدم» منظور ستاره از خانه- از جایی که من ایستاده بودم، اتاق محقر و بسیار فرسوده ایست که تقریبا هیچ وسیلهای برای زندگی ندارد. ستاره و بچه هایش در سرما میلرزند و در گرما میسوزند! ستاره بعضی روزها برای نگهداری از یک سالمند به شهر میرود و روزهای دیگر در کورههای آجرپزی در شرایطی بسیار سخت کار میکند. هر سه فرزند او فاقد شناسنامه و اوراق هویتیاند و به همین دلیل از مدرسه و خدمات اجتماعی محروم شدهاند. بخش حقوقی موسسه مهرآفرین به دنبال گرفتن شناسنامه برای بچههاست؛ این کار از آنجا که مادر، پدر، دایی، و جدپدری آنها نیز اوراق هویتی نداشته و ندارند بسیار دشوار و زمان بر است.