آویخته به تاریکی شب
آسمان با صدای مهیبی غرید و دانههای درشت باران بر کف خیابان شلوغ شروع به باریدن کرد. چراغ قرمز شد و صدرا به سمت ماشینی که چند دختر و پسر جوان در آن مشغول صحبت و خنده بودند دوید، اسپری را که بالا آورد، راننده ماشین دود سیگارش را تو صورت پسرک پاشید و به تندی به او گفت:«برو! برو! لازم نیس!» صدرا لحظهای تامل کرد و باز دست به کار شد. اینبار دختری که بغل دست راننده نشسته بود گفت: «عجب زبان نفهمی است! برو پی کارت!» و در حالی که چراغ سبز شده بود، یک اسکناس دو هزارتومانی درآورد و پرت کرد توی صورت صدار. برای هزارمین بار چیزی درون پسرک خورد شد. غرور! خشمِ تحقیر در قلب کوچکش جوشید . اسکناس را میان دستش مشت کرد و روی لبه جدول مچاله نشست. چیزی راه گلویش را بسته بود و خفهاش می کرد. بغض! صدار میان یک لا پیراهن تابستانی میلرزید. نه پای رفتن به خانه را داشت و نه تاب دیدن زندگیهای پشت شیشهها را. دیدن گرما، محبت، خوراکی، خانواده، امنیت! ماشینی جلوی پایش ایستاد. مرد هیکلی درشت اندامی با او شروع به صحبت کرد. گفتگوی میان دو مرد با صدرا چند دقیقهای طول کشید و بعد از آن پسرک در حالی که چشمهایش از شادی برق میزد، سوار شد. ماشین خیابانهای خیس و کثیف شهر را طی کرد و به باغی رسید. صدرا که در طول مسیر حرفی نزده بود، پیاده شد و با دید باغ که در اطراف شهر قرار داشت، دچار وهم و ترس شد. باغ ساکت بود و که اثری از مهمانی مورد ادعای دو مرد که قرار بود صدرا ظرفهایش را بشورد و پول خوبی بگیرد، نبود. پسرک ترسید و عقب عقب رفت تا بتواند به تاریکی بیاویزد و فرار کند. یکی از مردها او را دید و به سمتش هجوم برد. صدرا میان دستان تنومند مرد دست و پا میزد. اسپری و دستمال از دستش افتاد و صدای گریه و التماسش در کف دستان بزرگ مرد خاموش شد. ساعت از نیمه شب گذشته بود که دو مرد، تن بیجان، کبود و پر از زخم و خراش پسرک را به خیابان انداختند. باران روی صورتش میبارید و جوی خونی که از کنار لبش به راه افتاده بود را میشست. صدرا 8 سال دارد و دومین نانآو خانوادهای پنج نفره است. پدرش مرد معتاد و بیمسئولیتی بود که گم و گور شد و مرد. مادرش گهگاه خیاطی میکرد اما بعد از آنکه چرخ قدیمیاش را برای درمان یکی از بچهها فروخت، بار زندگی به دوش صدرا و برادر 12 سالهاش که زبالهگردی میکند افتاد. صدرا از فاجعه آن شب شوم نجات بافت و توسط گشتهای خیابانی مهرآفرین در شهر رفسنجان شناسایی و به مرکز پرتو مهرآفرین در این شهر معرفی شد. او که مانند تمامی اعضای خانوادهاش بیسواد است، در مرکز پرتو رفسنجان خواندن و نوشت یاد گرفت. درمانهای جسمی و روانی او شروع شد و توسط مددکاران و مشاوران مرکز آموخت چطور از خودش مراقبت کند. مادر صدرا مانند مادران کودکان کار دیگری که در این مرکز پذیرش شدهاند، با پیگیریهای مددکار، در کارگاههای پرورش فرزند و مهارتهای زندگی شرکت کرد و نسبت به بهبود شرایط زندگیشان آگاه شد. مرکز پرتو رفسنجان، ملجا و پناه کودکانی است که مورد شدیدترین خشونتها در خانواده و جامعه قرار گرفتهاند. اغلب آنها قربانیان تجاوزهای جنسی هستند و با بیماریهای مختلفی دست و پنجه نرم میکنند. این مرکز با ارائه خدمات متعدد از تغذیه گرفته تا خدمات آموزشی و درمانی میکوشد از شدت آسیب هایی که کودکان کار متحمل میشوند، بکاهد.