باران در خانه فرشته زیباست
صدای دف فضای خانه را پر میکند و با صدای باران که روی سقف ضرب گرفته، درهم میآمیزد. سرش را روی سینه دف میگذارد و روی شیشهای که بخار گرفته، چیزهایی میکشد. به درختها نگاه میکند و زیر لب میگوید باران، وقتی توی حیات خانه فرشته ببارد زیباست! باران، همیشه زیبا نیست؛ و بعد، زمستان پارسال را به خاطر میآورد. یادش میآید که زمستان برای کارتنخوابها، فصل نامهربانی است. یادش میآید روزهایی را که به همراه مادرش میخزید توی آلونکهای سرد و بد بو. گرسنه بود، استخوانهایش از سرما تیر میکشید و دود زباله سوخته و پلاستیک خفهاش میکرد. شبها ترسناک بود! تاریکی، صدای زوزه باد، پارس سگها و حتی جنازههایی که توی سرما خشک شده بودند خواب را میدزدید از چشمان دخترک 5 سالهای که حالا گوشه امنی یافته تا دف بزند و خاطرات بدش را بگذارد پشت در خانه ای که خانه فرشتههاست. پدر حنانه معتاد بود. چند سال بعد از تولد او ناپدید شد و هیچ وقت به خانه نیامد، نه خودش آمد و نه خبرش. مادرش زن بدی نبود، دخترش را دوست داشت و گاهی کار هم میکرد. این اعتیاد اما همه چیز را خراب میکند! بد میکند! مادری و مهر معروف آن، اولین قربانی آن است. مادر حنانه دخترک بی پناه را ماهها در پاتوقها چرخاند و زجر داد و آخر سر هم سپردش دست مادربزرگش و محو شد. از بخت بد حنانه، مادربزرگ و داییهایش هم معتاد بودند و خانهشان پاتوق بود. مهرآفرین با مداخله به موقع، حنانه را گرفت و به خانه فرشته در کرج آورد. او که به دف علاقه زیادی دارد، از طرف موسسه به کلاس آموزش دف میرود و آرزو دارد روزی مدرس دف شود.