قصههای دختران خانه مادری کرمان
آنچه در ادامه میاد روایت زندگی پر رنج دختران ساکن این خانه است. دخترانی که از تاریکی به نور قدم گذاشتهاند! خانهای برای خورشید! باد از لابهلای شاخههای درختها زوزه کشان رد میشود و عطر بهار نارنج مشامم را نوازش میکند. زیر نور کم رمقی که توی حیات افتاده، یکی از دخترها را میبینم که زیر درخت بید نشسته، با دلشوره به سمتش میدوم، خورشید است که عروسکی را بغل کرده و گریه میکند. میپرسم: « خورشید! این وقت شب اینجا چکار میکنی؟ چرا توی تختت نیستی؟ » خودش را به آغوشم میاندازد و هق هق کنان میگوید: «من مادرمو میخوام! دیگر نمیتونم اینجا بمونم! اینجا خیلی خوبه، خیلی از بهزیستی بهتره! خیلی زیاد! اما من میخوام پیش مادرم باشم! دلم براش تنگ شده! اصلاً نمیخوام درس بخونم لباس و غذای خوب نمیخوام! فقط مادرمو میخوام! » عروسکش را که سالها پیش مادرش با چوب و پارچه برایش درست کرده را به دستش میدهم و آرامش میکنم تا بخوابد. پدر خورشید معتاد بود و تصمیم داشت در عوض مقداری پول، دختر ۹ سالهاش را به مرد مواد فروشی شوهر دهد، یعنی در واقع به او بفروشد. گریهها و التماسهای خورشید و زهرا مادرش برای منصرف کردن پدر بیفایده بود، زهرا برای نجات دخترش، خورشید را به بهزیستی کرمان تحویل داد و از ترس انتقام شوهرش متواری شد. خورشید روزهای بسیار تلخی را در بهزیستی میگذراند و از مادرش بیخبر بود. بعد از چند ماه با وخیم شدن شرایط روحی خورشید، مؤسسه مهرآفرین او را در «خانه مهر مادری» پذیرفت و تلاش کرد مادرش را پیدا کند. زهرا به روستایی دور افتادهای رفته و در اتاقی نیم مخروبه زندگی میکرد. چند روز بعد از پیدا شدن مادر خورشید، پدرش تصادف کرد و مرد، او قبل از مرگش خانه را فروخته و پولش را خرج مواد کرده بود. مهرآفرین بنا دارد با تهیه مسکن و سپس شغل مناسبی برای مادر خورشید، به فراق و دوری این مادر و دختر پایان دهد. عجیب! دردناک! ولی واقعی! روایتی که قرار است بخوانید، اقتباسی از رمان بینوایان نیست! شرح واقعی زندگی دختری است که از سال ۹۷ در خانه مهرمادری کرمان زندگی میکند. دختری که سرگذشتش عجیب است و بسیار به شخصیت کُزت در رمان بینوایان شباهت دارد. پدر و مادر حدیث که ساکن یکی از روستاهای کرمان بودند، هر دو اعتیاد شدید داشتند. حدیث ۹ ساله بود که مادرش متواری شد و پدرش پس از ماهها سواستفاده از او برای جابه جایی مواد، حدیث را به خانوادهای که در شهر زندگی میکردند، فروخت. خانواده عجیبی که کُلفت میخواستند! حدیث در تعریف آن روزها میگوید: « هر روز ۷ صبح بیدار میشدم تا شب کار میکردم. همه کار! شستن، پختن، جارو کردن، خرید برای خونه، شستن لباسهای بچه و نگهداری از اون. در طول شبانه روز فقط یک بار حق داشتم غذا بخورم اونم اضافی غذای اونا رو! مشکل بزرگ من تو اون خونه کتک خوردن و شکنجه شدن سر هر چیز کوچیکی بود. مثلاً زورم به قابله بزرگ برنج نمیرسید و گاهی از دستم میافتاد، اونا هم منو کتک میزدن! مثلاً زنه وقتی عصبانی میشد دستها و بدن منو گاز میگرفت یا شوهرش با مشت تو سرم میزد. این وضعیت حدود یک سال ادامه داشت تا اینکه یک شب بارونی که برای خواب پتو نداشتم و سردم بود، تحملم تموم شد و از اون خونه فرار کردم. همه جا تاریک بود و بارون مییومد! جلوی پام و نمیدیدم و فقط میدویدم و گریه میکردم. میخواستم خودم رو به جادهای که از نزدیکی شهر رد میشد برسونم تا شاید بتونم از اون شهر کوچیک فرار کنم. خیلی ترسیده بودم! آسمون غرش کرد و حواسم از ترس پرت شد، پام گیر کرد بهیه چیزی و سرم محکم خورد به جدول و دیگه چیزی نفهمیدم» حدیث از هوش میرود و مدتی در همان حالت زیر باران میماند تا اینکه مردی او را پیدا میکند و به بیمارستان میرساند. آن مرد پس از بهبودی حدیث، او را به اورژانس اجتماعی معرفی میکند و آنها نیز حدیث را تحویل خانه «مهر مادری» مؤسسه مهرآفرین میدهند. حدیث الان ۱۳ ساله است! از ابتدای ورود به خانه مهر مادری، به دلیل تحمل صدمات شدید روحی، مورد معالجه و درمان قرار گرفت. در همین خانه درس خواند و یکی از بهترین شاگردان مدرسه شد. حدیث، سرشار از شور و عشق به زندگی است، به انتخاب خودش در کنار درس و تحصیل، آموزش خیاطی میبیند و ورزش میکند. او و دهها دختر دیگری که وضعیتی مشابه او دارند در نهایت امنیت و آرامش در خانه مهرمادری زندگی میکنند. ادامه حیات این خانه و ساکنین آن، مستلزم حمایت و کمک شما مردم عزیز است. ساکنینی که آرزوهای بزرگی دارند اما به این دلیل که کودکی را پشت سر گذاشتهاند، شانس کمی برای گرفتن حامی دارند. این در حالی است که نیازهای دختری نوجوان و آسیب دیده به مراتب از نیازهای یک نوزاد یا کودک بد سرپرست بیشتر است. ما برای آنکه بتوانیم دختران این خانه را به دانشگاه بفرستیم و امکان داشتن یک زندگی خوب را برایشان فراهم کنیم، حمایت شما را طلب میکنیم وامیدواریم یاریمان کنید.