سلام، من امیرحسینم
خودش! با پای خودش! با آن لبهای خشک شده از گرسنگی با آن چشمهایی معصوم ملتمس آمد موسسه و گفت: «سلام، اسم من امیرحسینه، شنیدم اینجا به بچهها کمک میکنید، من به کمک نیاز دارم.» امیرحسین 10 سال دارد و تمام مسیر از شوش تا دفتر موسسه را پیاده آمده بود تا مهرآفرین پناهش دهد تا نجاتش دهد، تا به آرزویش که درس خواندن بود، برساند. مادر امیرحسین اعتیاد دارد. او همسر صیغهای مردِ معتادِ هواسرانیست که از انجام هیچ کاری در مقابل چشمان کودک 10 ساله ابایی ندارد. پدر امیرحسین از ابتدا او را انکار کرد و از خود راند. این طرد شدن، با کتک و محرومیت غذایی و اجبار به دیدن صحنههای تکان دهنده همراه بود. امیرحسین شناسنامه نداشت و درس نخوانده بود. روزی که مددکار موسسه برای نجات کودکی که در همسایگی آنها زندگی میکرد به محلات شوش رفته بود، امیرحسین شاهد عملیات جداسازی و نجات کودک از خانه زنی که از کودکان بهرهکشی میکرد بود و نام مهرآفرین را وسط بحث و جدلها شنیده بود. از فردای آن روز راه افتاده بود توی پارکهای شوش و هرندی و از همه پرسیده بود میدانند مهرآفرین کجاست؟ از آنجا که اغلب زنان کارتنخوابِ محلات آسیب با موسسه آشنایی دارند، آدرس مهرآفرین را به او داده بودند. مددکار موسسه به سرعت مداخله کرد و بعد از جداسازی کودک او را به خانه پسران شهریار فرستاد. چند ماهی از این ماجرا میگذرد. امیرحسین مدرسه می رود و خواندن و نوشتن را یادگرفته. مادرش از طرف موسسه به کمپ رفته و امیرحسین چشم انتطار اوست. هر بار که به موسسه میآید، از لباسهای اهدایی، برای مادرش روسری های رنگی برمیدارد تا به او هدیه دهد.