اخبار مهرآفرین
در جریان تازه های مهرآفرین باشید
بغضی به نام کرمانشاه/ روایتی از سفر یاوران مهرآفرین به مناطق زلزلهزده برای توزیع کمکهای کانون جوانان مهرآفرین
بغضی به نام کرمانشاه/ روایتی از سفر یاوران مهرآفرین به مناطق زلزلهزده برای توزیع کمکهای کانون جوانان مهرآفرین
|
0 دیدگاه
|
یکشنبه ۱۵,بهمن,۱۳۹۶
|
1604 نفر
صبح زود میرسیم سرپل ذهاب. گوشه و کنار جاده برف نشسته و سرما مثل شلاق میکوبد به صورتمان. وقتی در راه بودهایم، زلزله آمده و ما متوجه نشدهایم. بزرگیاش 4.2 ریشتر و مرکزش بانه بوده اما در بخش بزرگی از کرمانشاه هم احساس شده. زلزله این روزها برای این مردم عادی است و چقدر بد که ترسِ مرگ و ویرانی جزئی از زندگی روزمره شود.
با چند نفر از یاوران آمدهایم تا محمولهاهدایی کانون جوانان را توزیع کنیم. گروه مهرآفرین در باغ زیتون مستقر است. از جادهای خاکی بالا میرویم و میرسیم به باغ زیتون. کانکسهایی که محل زندگی مددکاران است اینجا نصب شده و عدهای از محلیها، زن و مرد و بچه، سرراهمان تجمع کردهاند. آقای بیگلری که از نیروهای مهرآفرین است میگوید اینها هرروز از صبح میآیند تا شب. چه میخواهند؟ کانکس! ولی کانکس بر اساس اولویت توزیع میشود و مردم زلزلهزده هم دیگر طاقت انتظار ندارند. گاهی با اصرارهایشان مددکاران را کلافه میکنند. واقعیت این است که هم آنها حق دارند، هم اینها. منابع محدود است و نیاز، بسیار. خانوادههایی که بچه کوچک یا عضو معلول و بیمار دارند، در اولویت هستند و بقیه باید صبر کنند. اما آنها هم داغدار هستند و بیپناه. سالم ماندن توی چادر، در این سرما واقعا کار سختی است. وضعیت لباسهایشان هم تعریفی ندارد. زنها و بچهها با دمپایی، بدون جوراب. تا میبینند گروه جدیدی از راه رسیده، میآیند به سمت ما. هر غریبهای در نظرشان حلّال مشکلات است. زنی بچه به بغل، با لباس کردی و مانتوی مشکی نازکی که مناسب این هوای سرد نیست جلویم را میگیرد و میگوید:«خواهر! تو رو به خدا سفارش کن اسم ما رو جلو بندازن...» میپرسم دخترت چندساله است؟ میگوید سه ساله. و به پسر نوجوانی که کمی آنطرفتر، رو به درختها و بیتفاوت به جمع ایستاده اشاره میکند:«اون هم پسرمه. پونزده سالشه. بعدِ زلزله بیماری اعصاب گرفته. دو هفته خوابوندیمش بیمارستان. دکتر گفت افسردگی، پرخاشگری و اضطراب داره. همش میگه باز هم زلزله میاد همهمون میمیریم...» شوهرش هم کمی آنطرفتر ایستاده و مشغول اصرار برای جلو انداختن نوبتشان است. میپرسم خانه مال خودشان بوده؟ میگوید:«نه خواهر! مستأجر بودیم. همه وسایلمان هم از بین رفت. ما چندین و چند سال یک تلویزیون کوچیک داشتیم که دیگه داشت خراب میشد، دو ماه پیش دامادمان یک تلویزیون قسطی برایمان جور کرد، بچهام چقدر ذوق میکرد، با خوشحالی کارتون میدید، زلزله آمد تلویزیون شکست. خدا شاهده حاضر بودم یه چشمم رو بدم بچهم اینطور ناامید نشه» میگویم خدا را شکر که خودتان سالمید ولی میدانم که تهیه لوازم زندگی برای این افراد، که قبل از زلزله هم جزو قشر کمدرآمد بودهاند، آسان نیست. آنها میدانند که شاید تا سالها نتوانند به زندگی عادی برگردند، همان زندگی قبل از زلزله که خودش سرتاپا فقر و محرومیت بود.
آقای صفری، یکی از محلیهاست که داوطلبانه به مهرآفرین کمک میکند. او هم مثل سایر همشهریهایش، خانهاش را از دست دادهو با پدر و مادر سالمندش در چادر زندگی میکند. آقای صفری ما را برای دیدن شهر میبرد و در راه مرد موتورسواری را نشان میدهد که هرروز برای دریافت کانکس میآید اینجا. مرد چهل و چندسالهای است، تکیده، با لباسهای خاکی و نامرتب. صفری میگوید احتمالا در یکی دو روز آینده به او و خانوادهاش کانکس میدهند.
وقتی وارد کوچهو خیابانهای شهر میشویم، هرطرف که سر میچرخانیم، با خرابهها و خانههای نیمه ویران مواجه میشویم. بعضی خانهها هم ظاهرا سر پایند اما وقتی از نزدیک نگاهشان میکنی، هرلحظه آماده فرو ریختناند. به نظر میرسد کمتر کسی دیگر در این شهر جرأت در خانه ماندن داشته باشد چون اکثر خانهها بیش از 60 -70 درصد آسیب دیدهاند و با زلزلههای مکرری که میآید، احتمال فروریختنشان بالاست. یک زلزله دیگر هم وقتی در کانکس بودیم آمد. کانونش قصر شیرین بود و سرپل را هم لرزاند. به نظر میرسد زلزله دستبردار نیست و با این وصف کسی جرأت بازسازی خانهاش را ندارد. به خانوادهای سر میزنیم که در باد و طوفان پریشب، چادرشان آتش گرفته است. زن و شوهر و یک دختربچه که جلوی خانه نیمه ویرانشان زندگی میکنند. مرد همراه یکی از اقوامشان مشغول تمیز کردن محل چادر قبلی از خاکسترها هستند تا بتوانند چادر جدیدی برپا کنند. میخواهند چادر را روی تختههای چوبی که کنار هم چیدهاند نصب کنند تا کمی جلوی نفوذ سرما را بگیرد. شبهای گذشته باران و برف زده و هنوز زمین مرطوب و گلآلود است. همسر مرد داخل خانه است؛ خانهای که بخشی از دیوارهایش فروریخته و روی بخش دیگر، ترکهای عمیق سرتاسری به چشم میخورد. زن میگوید هرچه از وسایل خانه که در زلزله سالم مانده بود، در آتشسوزی از دست دادیم. اول چادر همسایه از شعله چراغ آتش گرفته و بعد به چادر اینها سرایت کرده. جنس چادرها نایلون است و در چشم به همزدنی میسوزد و خاکستر میشود. فقط توانستهاند خودشان را نجات دهند. زن کپهای از وسایل سوخته را نشانم میدهد؛ بقایای فرش، رختخواب و لباس...جاروبرقی و گوشی موبایلشان هم سوخته است. از چشمهای زن وقتی به وسایل سوخته نگاه میکند، حسرتی فریاد میکشد. معلوم است تمامشان را با عشق خریده، با زحمت و قسط و وام. زنها میدانند که دیگر راحتیای برایشان وجود ندارد. روی چراغهای کوچک، با تک و توک ظرفو ظروفی که دارند و به سختی آشپزی میکنند. شستن ظرفها و لباسها هم که تبدیل شده به مصیبت. چند زن در حاشیه پارک نشستهاند و توی لگنهای بزرگ لباس میشویند. دستهایشان از سرما قرمز شده. عدهای دیگر در نوبت ایستادهاند. لباسها را روی طنابهایی جلوی چادرهایشان پهن میکنند. بچهها همانجا جلوی چادرها مشغول بازیاند. بچهها همیشه در حال بازیاند، حتی وقتی مرگ و بیماری در چند قدمیکمین کرده. آنها بازی میکنند تا تحمل این زندگیِ عبوس و بیرحم، آسانتر شود.
به نظر میرسد نیمی از مردم هنوز کانکس دریافت نکردهاند. محلههایی هست که دهها چادر کنار هم برپا شده و بعضی محلهها هم مثل محوطه مسکن مهر، اکثرا کانکس گرفتهاند. در بین کانکسها، دو کانکس آرایشگاه میبینیم. معلوم است زنها، امیدوارانه کسب و کارشان را راه انداختهاند هرچند مشتری چندانی ندارند. وقتی ما میرویم آنجا، هردوی آرایشگاهها بستهاند. آن طرف خیابان داخل یک چادر نانوایی زدهاند و چند زن با لباس کردی، مشغول درست کردن نان ساجی و نان بژی هستند. کمی آن طرفتر، داخل یک کانکس، مغازه فلافلی راه انداختهاند و جلوی در روی بنر نوشته:« فلافل زلزله» اگرچه مردم تلاش میکنند برای برگشتن به زندگی، اما به نظر میرسد بعد از زلزله دیگر هیچ چیز مثل سابق نمیشود. زلزله تبدیل به مبدأیی برای تاریخ این شهر شده. همه چیز دگرگون شده...و از همه دگرگونتر، روح و روان آدمها. با این حال تصاویری که در روشنی هوا میبینیم با آنچه شب، موقع توزیع کمکها در میان چادرها شاهدش هستیم، زمین تا آسمان متفاوت است.
شب به همراه گروهی از مددکاران و داوطلبان مهرآفرین، به سراغ چادرها میرویم تا بستههای بهداشتی خانواده، لوازم مخصوص نوزادان و خانمها و بخشی از اسباببازیهایی را که یاوران اهدا کردهاند توزیع کنیم. داخل بستهها صابون، دستمال کاغذی، مسواک، خمیردندان، مایع ظرفشویی، پودر لباسشویی، وازلین و پماد ویتامین آ د است. وازلین و ویتامین آ د را برای چرب کردن پوستدستهایی که از سرما خشک شدهاند، گذاشتهایم. پک مخصوص نوزادان هم شامل پوشک، شیرخشک و لباس بچه است. در یکی از چادرها با زنی مواجه میشویم که نوزاد 15 روزه دارد. زن دیگری که حتی یک کلمه فارسی بلد نیست، مرا به چادری میبرد و مادر بسیار پیر و مریضش را نشانم میدهد. پیرزن به سختی از زیر لحاف سربلند میکند و سلام میدهد. به این فکر میکنم که با این وضعیت، چطور از سرویس بهداشتی که بین دهها خانوار مشترک است استفاده میکند. ساکنان چادرها و کانکسها بعضی وقتها مجبورند برای استفاده از سرویس بهداشتی مدت طولانی در صف بایستند. یکی از داوطلبان محلی، دست پسربچهای را گرفته و رو به ما میگوید:«قول دادهام فردا براش حتما توپ بیارم.» و وقتی سوار ماشین میشود میگوید:« هم پدر و هم مادرش رو در زلزله از دست داده و با پدربزرگش تنها مانده». پسرک میخندد و به ماشین ما که در حال دور شدن هستیم دست تکان میدهد.
صحنههایی که در تاریکی و سرمای شب میبینیم، تکاندهندهتر است. زیر نور ملایمی که از چادرها میتابد، تنهایی و بیپناهی این مردم عریانتر است. آنها به طرز عجیبی ساکت، صبور و چشم به راهند؛ چشم به راه غریبههایی که با دستان پر از راه میرسند. بعضیهایشان حتی فارسی بلد نیستند اما با نگاهشان قدردانی میکنند. بعضیها ولی در مرحله بیطاقت شدن هستند؛ بیش از هفتاد روز انتظار کشیدهاند و احساس میکنند فراموش شدهاند. چیزی که در این ساعتهای نیمهشب به وضوح احساس میشود، ناامیدی قابل توجهی است که در میان ساکنان چادرها فراگیر شده. بسیاری از آنها به کمکو حمایت دولت چندان امیدی ندارند. این مردم که همیشه و حتی قبل از زلزله، با مشکل فقر و بیکاری روبه رو بودهاند، حالا بیش از هر زمان دیگری، احساس بچهای سرراهی را دارند که والدینش رهایش کردهاند؛ احساس تلخِ بیپناهی.
دیدگاه ها
بیشتر بخوانید