اخبار مهرآفرین
در جریان تازه های مهرآفرین باشید
دستفروشانِ کوچک در سرزمین عجایب
دستفروشانِ کوچک در سرزمین عجایب
|
0 دیدگاه
|
شنبه ۱۴,آذر,۱۳۹۴
|
1387 نفر
میپیچم در خیابانِ مجاهد و دو پسرِ نوجوان را میبینم که سرِ بنبست آشوری ایستادهاند. پوستشان کدر و آفتابسوخته است و با نگاههایی کنجکاو وراندازم میکنند. کنارشان چند بچه قد و نیمقد مشغول بازیاند. نفس راحتی میکشم که دیر نرسیدهام. درِ موسسه چهارتاق باز است و بچهها در گروههای سهچهار نفره ایستادهاند؛ بزرگترها دست کوچکترها را گرفتهاند و با هیجان پچپچ میکنند و میخندند. از لباسهای رنگ و رو رفته، جثههای ریز و پوستهای خشک و سرمازدهشان، ناگفته پیداست که کودکانِ کار و خیاباناند.
به انتهای کوچه رسیدهام که مددکار مهرآفرین بیرون میآید و با صدای بلند میگوید:«بچهها همگی به صف، آروم دنبال من بیایید، شیطنت و بدو بدو هم موقوف!» بچهها میخندند و شلوغ میکنند. سرم را به گوش مددکار نزدیک میکنم و میگویم:«منم قراره باهاتون بیام، برای تهیه گزارش!»
_«خوبه، بیا!»
و سریع میرود جلوی صف. چند مددکار و داوطلب دیگر هم از راه میرسند و بچهها را به طرف اتوبوس هدایت میکنند. سعی میکنم با فاصله از جمع حرکت کنم؛ حوصله شلوغبازی و سر و صدا را ندارم. زنی با چادر مشکی، چند قدم آنطرفتر گروه را همراهی میکند؛ به نظر میرسد چهارنفر از مسافرانِ سرزمینِ عجایب، بچههای او هستند. دوتایشان تقریبا 4-5 سالهاند. با نگاههای نگران بچهها را تا داخل اتوبوس بدرقه میکند. خانم باقری، مسئولِ برنامه، به او اطمینان میدهد که از بچهها خوب مراقبت میشود. میپرسم:«چند نفرند؟» میگوید:«74 نفر!» حالا من هم احساس نگرانی میکنم؛ مدیریت 74 بچه در سرزمین عجایب، اصلا کار راحتی نیست.
10-15 کودک دیگر هم از راه میرسند اما ظرفیت اتوبوس تکمیل شده. آنها را در مینیبوس جا میدهند و من و یکی از مددکاران هم سوار میشویم. زنِ چادری همچنان ایستاده و با بچههایش خداحافظی میکند؛ سفارش میکند که مراقب یکی از پسرها باشیم؛ گاهی دچار ماشینگرفتگی میشود. خانم باقری سرش را از پنجره بیرون میآورد و میگوید:«برو، خیالت راحت باشه.» و حرکت میکنیم.
بمبِهای انرژی!
ترافیک ظهر پنجشنبه است و بچههایی که یک لحظه دست از شیطنت برنمیدارند. ردیف آخر مینیبوس غوغاست ولی هربار که ما برمیگردیم تا تذکر بدهیم، ساکت میشوند و در حالی که به زور سعی دارند جلوی لبخندشان را بگیرند، نگاهمان میکنند. عاقبت مددکار میرود و دستِ شیطانترین عضوِ گروه را میگیرد و میآورد مینشاند جلو، روی صندلی شاگرد. پنج شش ساله است و لباسهای تر و تمیزی به تن دارد. هنوز درست مستقر نشده که دوستانش از تهِ مینیبوس صدایش میزنند:«نوید! آهای نوید!» برمیگردد و به عقبیها شکلک درمیآورد. راننده میانسال میگوید:«بشین عموجون، ترمز کنم با سر میری تو شیشه ها!» پسرک با خنده میگوید:«نخیر، من اسمم چاقوئه!»
مددکار حواسش به پسری است که مادرش سفارشش را کرده؛ میپرسد حالت که بد نشده؟ پسرکِ خجالتی با اشاره سر میگوید نه. پسر 10-12 ساله تُخسی که کنارِ او نشسته، تظاهر میکند که حالش بد است. کاپشن قهوهای پوشیده و از چشمهایش شیطنت میبارد. میگویم:«هرکی حال تهوع داره، سرش رو بگیره بالا!» میگوید:«خانوم یعنی هوایی بزنیم؟!» و زیر لبی میخندد. اسمش سهراب است و دخترها مدام شکایتش را میکنند:«خاله، یه چیزی به سهراب بگو؛ اذیت میکنه!» اما سهراب هربار لبخند باطراوتی تحویلمان میدهد و میگوید:«من کاریشون ندارم به خدا!» چند دقیقه یک بار هم از من میپرسد:«خانوم چقدر دیگه مونده؟!» معلوم است به خاطر انرژی زیاد، آرام و قرار ندارد. بقیه هم کمابیش حوصلهشان سررفته. نوید را نگاه میکنم که روی صندلیِ شاگرد خوابش برده. پاهای کوچکش را توی شکمش جمع کرده و به آرامترین خوابِ دنیا فرو رفته. باورش سخت است که تا چند دقیقه پیش، آنطور آتش میسوزاند.
سر یک پیچ، ناگهان متوقف میشویم؛ نه ترافیک است نه چراغ قرمز. سرک میکشم و میبینم اتوبوس که جلوی ما حرکت میکرد؛ نمیتواند از پیچ رد شود. تاکسی پیکانی آنجا پارک شده و اثری از رانندهاش نیست. راننده مینیبوسِ ما پیاده میشود تا راه چارهای پیدا کند. میبیند در پیکان باز است، دنده را خلاص میکند و شروع میکند به هل دادنِ ماشین. ناگهان راننده پیکان سر میرسد. پیرمرد چاق سفیدمویی است که با عصبانیت به راننده مینیبوس هجوم میبرد. بچهها داد میزنند:«دعوای پیرمردا!» و با ذوق و شوق از پنجرهها آویزان میشوند. راننده اتوبوس هم برای جدا کردن آنها پیاده میشود. مردم از هرطرف به سمت محل درگیری میدوند و بچهها با هیجان جیغ میکشند:«حاجی کله، کله! مُشت، مُشت!» مردم رانندهها را از هم جدا میکنند و غائله ختم میشود. بچهها که معلوم است به دیدن صحنههای اینچنینی عادت دارند، خندان و شاد برمیگردند به صندلیهایشان. راننده با سر و روی آشفته سوار میشود و سهراب میگوید:«عمو چند چند شدین بالاخره؟!» شلیک خنده پسرها بلند میشود. فکر میکنم چطور قرار است این زلزلهها را کنترل کنیم؟ بعد به خودم یادآوری میکنم که به هرحال، این مشکل من نیست. مددکارهای مهرآفرین کارشان را خوب بلدند. اولین بارشان که نیست. من فقط قرار است گزارش بنویسم.
شاهزاده فالفروش!
بالاخره میرسیم و بچهها پیاده میشوند. مددکار زودتر پیاده شده و جلوی در مینیبوس ایستاده. از من انتظار دارد که داخل ماشین مراقب باشم بچهها همدیگر را هل ندهند. تذکر میدهم آرام و یکی یکی پیاده شوند. گوش میکنند. گروه بزرگتری از بچهها جلوتر منتظر ما هستند. دو گروه به هم میپیوندیم و بعد از شنیدن تذکرات خانم باقری وارد پاساژ میشویم. متوجه شدهام که عملا از من هم انتظار دارند مثل مددکاران و معدود «آدمبزرگ«های گروه، مراقبِ بچهها باشم و گوشهای از کار را به عهده بگیرم. با آن که مطابق میلم نیست، ولی براساسِ احساس مسئولیتی که اینجور مواقع ناخواسته گریبان آدم را میگیرد، چارهای جز این کار ندارم. شاید حتی برای کنترل این تعداد بچه، 10 نیروی دیگر هم کم باشد. خانم باقری میگوید:« گفتم خواهر برادرهای بزرگترشان هم بیایند تا مراقب کوچکترها باشند. وگرنه کارمان سختتر میشد.»
بچهها را از سالنهای بزرگ و راهروها و پلهبرقیهای مرکز خرید تیراژه عبور میدهیم. نگاه کنجکاوِ فروشندهها و مردم تعقیبمان میکند. خانمی طاقت نمیآورد و میپرسد:« شما از بهزیستی اومدین؟» وضع ظاهری بچهها طوری است که به راحتی میشود فهمید از فقر مالی و سوءتغذیه رنج میبرند.
گویا قرار است بچهها قبل از شروع بازی، ناهار بخورند. وارد رستورانی در طبقه دوم پاساژ میشویم و آقای میانسالی با موهای جوگندمی به استقبالمان میآید. از مددکاری که دوره آموزشیاش را میگذراند میپرسم او کیست؟ درست نمیداند ولی فکر میکند یکی از کارکنان اینجاست که قرار است در اجرای این برنامه همکاری کند. به کمک آقای جوگندمی بچهها را سرِ میزها مینشانیم و نصف رستوران پُر میشود. تا غذا آماده شود، خیلیها میخواهند بروند دستشویی. مددکاران در چند نوبت بچهها را به سرویس بهداشتی که خارج از رستوران است میبرند. ما باید سرمیزها مراقب بایستیم که کسی از جایش بلند نشود یا بیاجازه رستوران را ترک نکند. بالاخره غذاها آماده میشود و گارسونها ساندویچها را در سینیهای بزرگ سرِمیزها میآورند. عدهای شروع به خوردن کردهاند درحالی که غذای عدهای هنوز آماده نشده. آقای جوگندمی در همه مراحل مشارکت فعال دارد. حواسش هست که چه کسانی غذا گرفتهاند و چه کسانی نه. گارسونها را راهنمایی میکند و حتی گاهی خودش سینی غذا به دست، سرِ میزها میرود. وقتی همه بچهها غذایشان را خوردند، نوبت ما میشود. بچهها کنار خودشان جا باز میکنند و مینشینیم. سرِ میزِ ما، خواهر و برادری شش هفت ساله نشستهاند. هردو پوست و موی روشنی دارند و چشمهایشان عسلی است. پسرک اجتماعیتر و خندانتر است و صورت زیبایی دارد، درست مثلِ شازده کوچولو. اسمش پیمان است و دندانهای شیریاش یک درمیان افتادهاند. میپرسم مدرسه میرود؟ میگوید:«خانوم بله، کلاس اولم.»
- کار هم میکنی؟
- خانوم بله، فال میفروشم.
- تنهایی؟
- نه با همین خواهرم، اسمش تمناست
- چندتا خواهر برادرین؟
- خانوم، سه تا داداش دارم دوتا خواهر.
- پدرت چیکارهس؟
- دستفروشه؛ قاشق چنگال توی مُشما میفروشه!
- خونهتون کجاس؟
لبِ خط خانوم
گویا پیمان روزها بعد از مدرسه یک راست میرود سرکار. محل کارش خیابانهای «بالای شهر» است که البته درست نمیداند کجا. با دخترهای همسایهشان که بزرگترند، میروند و برمیگردند. میپرسم وقتی توی خیابان میچرخد و فال میفروشد، معتادها و ولگردها مزاحمش نمیشوند؟
- خانوم، یک بار یک معتاده اذیتم کرد، به یک آقاهه گفتم، زنگ زد پلیس اومد معتاده رو بُرد!
- مامان و بابا رو دوست داری؟
- بله
- کتکت نمیزنن؟ اذیتت نمیکنن؟
- نه خانوم.
- پس چرا میفرستنت سرکار؟
- خانوم، بابام بدهکاره. مدرسه هم 400 هزار تومن پول میخواد. من پول مدرسهم رو خودم درمیارم، ولی پولِ خواهرم رو بابام میده.
خواهرش از او کوچکتر و ضعیفتر است. مقنعه سفید مدرسه به سر دارد و با دستمال کاغذی درحال تمیز کردن خردههای نان و لکههای سُسِ روی میز است. من هم دنبال دستمال میگردم، پیمان سریع جعبه دستمالکاغذی را جلوی دستم میگذارد. میپرسم هنوز گرسنه است؟ میخواهد سیبزمینی مرا هم بخورد؟ میگوید:«نه خانوم، سیر شدم.»
دوساعتِ رویایی
نهارمان را خورده نخورده بلند میشویم. بچهها را جمع میکنیم و میبریم جلوی ورودی سرزمین عجایب. انگار چندتا بلیط کم است و دارند کارهایش را انجام میدهند. مددکاران چندتای دیگر از بچهها را به سرویس بهداشتی میبرند. کنترل پسرها سختتر است؛ سهراب دستهایش را توی جیب کاپشنش کرده و جلوی دکه عطرفروشی ایستاده. از خانم باقری درباره بچهها میپرسم. میگوید 90 درصدشان کودکانِ کارند. اکثرأ دستفروشاند ولی بعضی از دخترهای 12-13 ساله در تولیدیها کار میکنند؛ گویا این خانوادهها تا وقتی دخترهایشان کوچکند آنها را برای کار به خیابانها میفرستند ولی وقتی بزرگتر میشوند دیگر بد میدانند که دختر در خیابان دستفروشی کند.
سهراب میآید و با لبخندی سرزنده و شیطنتآمیز، یک شیشه عطر کوچک را نشانمان میدهد:«یک عطر هم کاسب شدیم!» مددکار میپرسد:«خودش بهت داد؟» با قیافهای حق به جانب میگوید:«آره به خدا. میخواستم ازش دو تومن بخرم، انقد چونه زدم آخرسر گفت بردار واسه خودت!» برای این که لبخندم را نبیند رویم را برمیگرداند.
آقای جوگندمی میآید و میگوید بچهها به صف از پلهها بالا بروند. آنجا دونفر از نگهبانان روی مچ بچهها برچسبی میزنند و کارتی به دستشان میدهند که در واقع مجوز استفاده از وسایل بازی و امکانات تفریحی مجموعه است. به بچهها تذکر داده میشود که دوساعت دیگر، یعنی ساعت 4 همینجا باشند. تا آن موقع وقت دارند از تمام امکانات سرزمین عجایب استفاده کنند و لذت ببرند. بچهها در گروههای چهارپنج نفره به سمت اسباببازیها میدوند. ما هم در راهروها قدم میزنیم و لذت و هیجان آنها را تماشا میکنیم. پسرها بیشتر سراغ بازیهای رقابتی و هدفمند مثل دارت الکترونیکی، بولینگ و تیراندازی لیزری میروند اما دخترها بازیهای گروهی و شاد مثل قطار، چرخ و فلک و هواپیما را ترجیح میدهند.
جمعیت بچههایی که همراه پدر و مادرهایشان وارد سرزمین عجایب میشوند، مدام رو به افزایش است و تفکیک بچههای خودمان از بقیه را مشکل میکند. بعضی از بازیها به عنوان جایزه تیکتهایی را به بچهها میدهند که نمیدانند با آنها چه کار کنند. هرکدام چندتایی تیکت دستشان است و در سالن میچرخند. از آقای جوگندمی میپرسم و او میگوید میتوانند با این تیکتها از غرفه روبه رو جایزه بگیرند. به بچهها میگویم و همگی میدوند به سمت غرفه.
زمان به سرعت میگذرد. از روی پا بودنِ مدام، خسته شدهام و دنبال نیمکت خالی میگردم. بالاخره جایی پیدا میکنم و به محض نشستن، چندتا از دختربچههای خودمان را میبینم که بهدو میآیند طرفم:«خاله چقدر وقت داریم؟» میگویم 10 دقیقه؛ جیغ میکشند:«وای 10 دقیقه!» و دوباره میدوند به سمت اسباببازیها. شاید تا سالها چنین فرصتی نصیبشان نشود. اولین بار است که فارغ از دغدغههای کار و دستفروشی، چنین فضایی را تجربه میکنند: بازی بدون دغدغه تصادف با ماشینها، بدون کشیدنِ بارِ سنگین اجناسی که میفروشند، بدونِ سرخ شدن از سرما و سوختن زیرِ آفتاب... اما هر شادمانی پایانی دارد. ساعت 4 است و باید برای رفتن آماده شویم. دخترکی 10-11 ساله میآید به طرفم و میگوید گوشیِ برادرش موقع بازی گم شده. پسرک چندقدم آنطرفتر ایستاده، لاغر و نحیف است؛ از صبح او را چندین بار دیدهام و چشم راستش که گویا آسیب دیده و حالت عجیبی دارد، توجهم را جلب کرده بود. اسمش امید است. میگویم شمارهات را بده به گوشیات زنگ بزنم، شاید کسی پیدایش کرده. شمارهاش را حفظ نیست. خواهرش میگوید:«مامانمون شمارهش رو داره!» به مادرشان زنگ میزنم و میگویم شماره امید را برایم اساماس کند. بعد سه تایی میرویم به سمت ماشینها که حدس میزند گوشیاش آنجا افتاده باشد. خم میشوم و زیر پاهای بچههایی را که سوار ماشینها هستند میگردم؛ امید و خواهرش هم دارند فضاهای خالی زیر ماشینها را میگردند. مدل گوشیاش را میپرسم. دلم میخواهد پیدا شود. به شمارهای که مادرش فرستاده زنگ میزنم. جواب نمیدهد. به چهره نگران امید نگاه میکنم؛ از آن دسته بچههایی است که تا مجبور نشوند حرف نمیزنند؛ مثل یک مردِ کوچک سعی دارد به احساساتش مسلط باشد. میگویم:«پیدا میشه نگران نباش...با پولِ خودت خریدیش؟» سرش را به نشانه تأیید تکان میدهد. میپرسم چه کار میکند؟ با خواهرش در مترو آدامس میفروشد. دلم میخواهد گوشیاش پیدا شود. نباید بهای دو ساعت بازی برای این بچه، از دست دادن چیزی باشد که با هزار زحمت تهیهاش کرده. انگار گوشیِ خودم گم شده؛ برای پیدا کردنش تقلا میکنم. ناگهان مردی میآید و میگوید:« پسرجون تو بودی گوشیت رو گم کردی؟ پیداش کردم دادمش به یکی از نگهبانها، رفت اون وَری!» هرسه میرویم به آن سمت؛ ازدحام جمعیت راه رفتن را سخت کرده. درهمان حال به گوشیاش زنگ میزنم، چشمم دنبال نگهبانی با لباس سفید است، پایم محکم به یکی از اسباببازیها میخورد، اهمیتی نمیدهم؛ امید و یلدا با قدمهای تند دنبالم میآیند. بالاخره یک نفر گوشی را جواب میدهد؛ در میان شلوغی و موسیقیِ شاد و جیغ بچهها، صدای ضعیف مردی را میشنوم:«شما کجایید؟» میگویم جلوی چرخ و فلک؛ نمیفهمم چه میگوید:«بله؟ چی؟!» یک دور، دورِ خودم میچرخم؛ امید و یلدا هم این طرف و آن طرف را نگاه میکنند. هرسه میرویم به سمت نگهبانی که پشت به ما ایستاده و دارد با گوشی حرف میزند. مرد برمیگردد و امید به سرعت دستش را برای گرفتن گوشی جلو میبرد. نفس راحتی میکشم. حالا باید به سرعت برگردیم و به بقیه ملحق شویم؛ در همان حال میپرسم:«امید چشمت چی شده؟» میگوید وقتی کوچک بوده، یک بار در دستشویی گیر میافتد، مادرش برای نجاتِ او شیشه را میشکند، خردههای شیشه در چشمش میرود و بیناییاش را از دست میدهد.
یک مرد معمولی
میرسیم به گروه خودمان که جلوی خروجی سرزمین عجایب تجمع کردهاند. بعضیها جایزههایی را که در ازای تیکتها گرفتهاند در دست دارند: مدادهای عروسکی، برچسبهای کارتونی و اسباببازیهای پرزرق و برق. خانم باقری بچهها را میشمارد؛ 9 نفر کم است. دو تا ازمددکارها برای پیدا کردن آن 9 نفر میروند و من و دو نفر دیگر باید مراقب باشیم این بچهها از جمع جدا نشوند. خواهر کوچولوی پیمان با چشمهای اشکبار، گوشه لباسم را میگیرد:«خانوم، تشنمه!»
-یکم صبر کن عزیزم.
دختر دیگری میآید که:«خاله میخوام برم دستشویی!» میگویم باید تحمل کند. یکی دیگر گرسنه است. چندتای دیگر میآیند و تیکت به دست التماس میکنند که برویم جایزه بگیریم. پسرها میخواهند بروند بازی کنند. چیزی نمانده داد بزنم و به خانم باقری بگویم که دیگر نمیتوانم اینها را کنترل کنم! بگویم که اصلا روی من حساب نکند! ولی میمانم و سعی میکنم آرامشان کنم. دست تمنا را که هنوز گریه میکند میگیرم. دو تا از پسرها یواشکی فرار میکنند و میدوند سراغ اسباببازیها. آقای جوگندمی برای برگرداندنشان میرود.
بالاخره 74 نفر تکمیل میشوند؛ کارتها و برچسبهایشان را جمع میکنیم و به صف از سالن خارج میشوند. من و یکی از مددکاران و آقای جوگندمی میمانیم تا در ازای کارتها و برچسبها، برای بچهها آبمیوه و جایزه بگیریم. با کارتنهای آبمیوه و کیسه جایزه، مرکز خرید تیراژه را ترک میکنیم. به سمت اتوبوس و مینیبوس میرویم و آبمیوهها را بین بچهها پخش میکنیم. آقای جوگندمی را میبینم که مشغول حساب کردن کرایه رانندههاست. یکی از رانندهها لج کرده که چون یک ساعت دیر کردهاید، من هم پول بیشتری میخواهم وگرنه همه را پیاده میکنم. بالاخره آقای جوگندمی و خانم باقری راضیاش میکنند و به خیر میگذرد. موقع رفتن، از آقای جوگندمی میپرسم از کارکنان مهرآفرین است یا سرزمین عجایب؟ زیرلب میگوید بانیِ این برنامه است. با تعجب نگاهش میکنم؛ پس این همان خَیّری است که تمام هزینههای گردش بچهها را تقبل کرده؛ کسی که فقط به پرداخت پول اکتفا نکرد، بلکه خودش آمد و صبورانه، شش هفت ساعتِ روزِ پنجشنبهاش را با این بچهها گذراند، در تمامِ مراحلِ برنامه مراقبشان بود، پا به پای مددکاران دوید و زحمت کشید. در راه برگشت مدام به او فکر میکنم؛ مردی با چهرهای معمولی، مردی که پختگیِ پدرانه در تک تک حرکاتش پیداست؛ آرام، پرحوصله و بیادعا.
هوا تاریک شده و بیشترِ بچهها خوابیدهاند. اینها به خستگیِ کار عادت دارند، ولی خستگیِ بازی برایشان تجربه تازهای است. هرروز سرزمینِ عجایبِ خیابانهای تهران را برای تقلیدِ بازیِ آدمبزرگها زیرِ پا میگذارند، ولی سرزمین عجایبِ کودکان را امروز برای اولین بار دیدهاند. با این حال و اگرچه هرگز فرصت نکردهاند تمام و کمال کودکی کنند، هنوز طراوت و بازیگوشیِ مخصوصِ کودکان در چشمهایشان موج میزند. با آن که پاهای کوچکشان، به بیرحمیِ خیابانها گره خورده، هنوز توانایی خندیدن و شوقِ بازی در وجودشان زنده است.
از پشت شیشه به چراغهای روشن خیابان نگاه میکنم. از خستگی و کلافگیِ یک ساعت پیش اثری نیست. احساسِ سبُکی و آرامشِ عجیبی دارم. مطمئنم امشب خوابِ راحتی خواهم داشت؛ درست مثل این بچهها، مثل مددکارانی که از صبح همسفرشان بودم، و مثل آقای جوگندمی.
دیدگاه ها
بیشتر بخوانید