اخبار مهرآفرین
در جریان تازه های مهرآفرین باشید
وقتی طاهره مرده یعنی همه شهر مردهاند روایت تکان دهنده «نیره ولندیاری» از زلزله بم
وقتی طاهره مرده یعنی همه شهر مردهاند روایت تکان دهنده «نیره ولندیاری» از زلزله بم
|
0 دیدگاه
|
سه شنبه ۰۵,دی,۱۴۰۲
|
251 نفر
امروز بیستمین سالگرد زلزله بم است. بیست سال از آن روز میگذرد اما داغ جگرسوز آن بر دل کسانی که عزیز از دست دادهاند تازه است.
نیره ولندیاری یکی از قدیمیترین نمایندههای موسسه مهرآفرین در کرمان، یکی از همان عزیزانی است که سالهاست به سوگ دو خواهر جوانی که در زلزله بم از دست داد نشسته. روایت آن روز را زبان خودش میخوانیم:
«من روز زلزله کرمان بودم. زلزله را حس کردم اما نمی دانستم مرکز آن کجاست. دلم شورافتاد. به خانوادهام که توی بم زندگی میکردند زنگ میزدم اما تماس برقرار نمیشد. به پلیس و چند نهاد دیگر زنگ زدم آنها گفتند که مرکز زلزله زرند بوده و کسی از بم چیزی نگفت.
آرام و قرار نداشتم. هیچ کس چیزی از مرکز زلزله یا میزان تلفات نمی گفت. تلوزیون را که روشن کردم، خشکم زد! بم را نشان میداد که به تلی از خاک بدل شده بود! زانوهایم لرزید و نشستم! با شوهرم که پزشک است تماس گرفتم و به سمت بم راه افتادیم.
نزدیکیهای بم که رسیدیم، صندوق عقب همه ماشین ها پر از جنازه بود و صدای شیون و ناله بلند می آمد.
نمیشد جلوتر رفت، پیاده شدم و به سمت خانهمان که مثل همه خانهها به خاک تبدیل شده بود دویدم، توی راه همسربرادرم را دیدم.
گفتم چی شده؟ و اسم تک تک اعضای خانواده ام را بردم و پرسیدم زنده هستند؟
نمیتوانست حرف بزند. به ماشینی که کمی آن سوتر بود اشاره کرد. زانوهایم میلرزید و قلبم بشدت میزد، به سختی خودم را به ماشین رساندم. روی صندلی عقب مادرم با رنگی پریده مثل یک مجسمه نشسته و سر خواهرم طاهره روی پایش بود. طاهره را تکان دادم، صدایش کردم، جواب نداد، بلندتر صدایش کردم، جواب نداد! شوهرم بالای سر طاهره آمد، زانو زدم جلویش و گفتم:«قسمت میدم به خدا! تو پزشکی خواهرم را نجات بده» چند ثانیه بعد به سمتم برگشت و گفت:
«نیره، طاهره مرده! وقتی طاهره مرده یعنی همه شهر مردهاند.»
جنازه خواهرم را بغل کردم، گرد و خاک را از صورتش کنار میزدم و لبهای زخمیاش را میبوسیدم.
ناباورانه پاهایم را روی زمین میکشیدم دنبال آشنایی میکشتم.
داییم را دیدم و گفتم:«دایی طاهره مرده!»
نگاهم نکرد و گفت: «همه مردهاند دایی!»
پسر خالهام را کنار خانهای که میسوخت دیدم و گفتم: «جواد! طاهره مرده!»
پک عمیقی به سیگار زد و گفت:«همه مردهاند نیره، خانواده منم هم تا نفر آخرشان مرده!»
شوکه و مبهوت به انبوه جنازه ها نگاه میکردم که همسر برادرم داد
زد: «فریبا! فریبا و بچهاش زیر آوار موندن»
طاهره را توی آغوش مادرم رها کردم و به سمت فریبا دویدم، از زیر آوار آورده بودندش بیرون، خشت و خاکستر چون قاب عکسی صورت زیبایش را گرفته بود. شوهرم گفت قلبش هنوز میزند! دستگاه! دستگاه تنفس میخواهم!
پا برهنه توی خیابان میدویدم و به هرکه می رسیدم التماس میکردم که دستگاه میخواهم! خواهرم زنده است! کسی جوابم را نمی داد. دو سمت خیابان صدها جنازه دراز کشیده بودند.
به هلال احمر رسیدم با هر سختی بود دستگاه تنفس را گرفتم و شروع به دویدن کردم. چند متر مانده بود که شوهرم در حالی که توی سرش میزد به سمتم آمد، فهمیدم که فریبا هم تمام کرده!
چند ساعت بعد جنازه بچه فریبا را هم از زیر آوار بیرون آوردند. باید خواهرهایم و بچههایشان را غسل میدادم و کفن میکردم. آب نبود! بردمشان به خانه باغی که آن نزدیکیها داشتیم.
گرد و خاک را از موهای بلند و زیبایشان میتکاندم، لبهای کبودشان را پاک میکردم، آب میریختم روی آن بدنهای ابریشمی که جا به جا سیاه شده بودند زیر آوار.
تمام که شد، نعش دو دلدارم را لای پتو پیچیدم. مادرم هنوز تکان نمیخورد و حرف نمیزد. مادرم با فریبا و طاهره رفته بود!
دیدگاه ها
بیشتر بخوانید