گفتگوی فلسفی کودکان کار

گفتگوی فلسفی کودکان کار | 0 دیدگاه | شنبه ۲۴,بهمن,۱۳۹۴ | 1249 نفر
گفتگوی فلسفی کودکان کار
به گزارش خبرآنلاین به نقل از مهر، چهارشنبه ۳۰ دی ماه با اجرای دکتر سعید ناجی گفتگویی جمعی بین کودکان کار - ۱۰ تا ۱۵ سال - به سبک فلسفه برای کودکان در کتابخانه ملی صورت گرفت. در این گفتگو، کودکان به صورت حلقه کنار هم نشستند، حلقه‌ای که در آن قرار نبود کسی برای آنها حرف بزند یا مطالب از قبل تعیین شده‌­ای را به آنها آموزش دهد، بلکه در این حلقه به آنها فرصت داده شد تا خودشان حرف بزنند، فکر کنند، کشف کنند و به صورت جمعی کندوکاو کنند. این حلقه نه تنها به آنها هویت جمعی می­‌دهد، بلکه هویت فردی نیز به آنها می­‌بخشد، زیرا بعضی از این بچه­‌ها حتی اوراق هویتی هم نداشتند و خودشان هم به این قضیه واقف هستند که هویت ندارند، اما وقتی وارد چنین گفتگوی جمعی می­‌شوند و از آنها پرسیده می­‌شود «تو چی فکر می‌کنی؟ تو چی می‌خوای؟ نظر تو چیه؟ .... جدا از آنچه که خانواده یا معلم ها به شما یاد دادند... خود خودت نظرت چیه؟»خودشان را مهم و صاحب هویت حس می­‌کنند و این به آنها عزت نفس می­‌دهد تا در مقابل آسیب ‌هایی که با آن مواجه­‌اند بتوانند از خودشان مراقبت کنند. گفتگو، با سؤالِ «مهمترین چیز در زندگی­ تان چیست؟» شروع شد. هر کدام از زاویه دید خود و متناسب با دغدغه­‌هایش به این سؤال پاسخ داد. در پاسخ­ هایشان به نحو غیر مستقیم و گاه مستقیم از دغدغه‌­‍‌‌ها، درگیری­ های زندگی­شان و آرزوهایشان می ‌گفتند. حسین می­‌خواست فوتبالیست شود تا خانواده­اش را خوشحال کند. ابوالفضل هم دوست داشت فوتبالیست شود. محمد مهمترین چیز زندگی­‌اش این بود که سایه­ پدر و مادرش همیشه بالای سرش باشد، چون معتقد است که وقتی پا به این دنیا گذاشت آنها از او حمایت کردند و او نیز دوست دارد زحمتشان را جبران کند و احساس وظیفه می­‌کند. فرید می­‌خواست مدیر بانک شود تا پولدار شود و به خانواده­‌اش کمک کند. مختار هم مهمترین چیز زندگی­‌اش خانواده­‌اش بود؛ اینکه از لحاظ مالی به خانواده کمک کند و همیشه پیش آنها باشد. مهدی هم دوست داشت مهندس ساختمان شود و برای مردم خانه بسازد و به مردم کمک کند تا بدون خانه نمانند. فهیمه آرزویش این بود که دکتر جراح شود تا هم درآمد خوبی به دست بیاورد و هم آرزوی پدر و مادرش را برآورده کند. برای ثریا حجاب از همه چیز مهمتر بود. لیلا کتاب خواندن را مهمترین چیز می دانست، چون می­‌گفت باعث می­‌شود بیشتر بفهمم و بدانم. آرزوی صدیقه این بود که عزیزترین کس­ش اعتیادش را ترک کند تا در زندگی آرامش به دست بیاورد و کسی هم از این بابت مسخره­‌اش نکند. ریحانه دوست داشت معلم شود تا بچه­‌ها را با سواد کند تا خیلی چیزها را بفهمند. فاطمه هنر پیشگی را دوست داشت. ستاره دوست داشت نقاش شود. فرهاد می­‌خواست بوکسور شود تا افتخار کشورش شود. شکوفه هم می خواست دکتر جراح شود، چون هم علاقه داشت و هم معتقد بود این شغل ارزشش را دارد زحمت بکشد و می­‌تواند زحمات خانواده را جبران کند. اکثر بچه­‌ها کمک کردن به خانواده و حمایت از آنها برایشان مهم بود و دلشان می­‌خواست خانواده‌­شان را خوشحال کنند و در خوشحالی­‌ها و ناراحتی­شان پیششان باشند. بعضی­ ها هم دلشان می­‌خواست پولدار بشوند و درآمد خوب داشته باشند و هدفشان از پولدار شدن این بود که هم وضع خودشان خوب شود و هم به پدر و مادر و دیگران بتوانند کمک کنند. فرید با همه­ وجود دلش می­‌خواست وقتی پولدار شد همه­ پولش را برای کمک به دیگران و پدر و مادرش ببخشد، دلیلش هم این بود که فقیرها بنده‌های خدا هستند و وقتی این جمله را گفت اشک در چشمانش جمع شد، انگار می­‌خواست از درد خودش بگوید. حسین می‌گفت یک جور دیگر هم می­‌توان کمک کرد اگر کسی به دیگری قرض داشته باشد قرض‌اش را بدهیم. بعد برای اینکه ملاک­ ها و حرف­ های بچه­‌ها دقیق­تر شود این سؤال مطرح شد: فرض کنید در آینده پولدار شدید چقدر را به دیگران می­‌بخشید و چقدر را برای خودتان نگه می­‌دارید؟ اکثر بچه­‌ها نصف برای خودشان می­‌خواستند و نصف برای دیگران و بعضی می­‌خواستند بیشتر به دیگران ببخشند، چون دوست داشتند به فقیرهایی که پول و خانه ندارند کمک کنند. بعد از کندوکاوی که بین بچه­‌ها صورت گرفت به ملاک­ هایی برای بخشش اشاره کردند: ۱- بخشش حد و مرز دارد و باید در بخشش احتیاط کرد و تا جایی بخشید که خودمان ضرر نکنیم و به خودمان آسیب نرسد. (فهیمه) ۲. خیلی کم بخشیدن هم خوب نیست، چون تا جایی باید به دیگران کمک کنیم تا گرسنگی­ فقیران را رفع کنیم و مشکلاتشان را تا حدودی برطرف کنیم. (حسین) در پایان، نظر خود بچه­‌ها در مورد کلاس خواسته شد اینکه این کلاس چه فایده­ای برایشان داشت و چه چیزهایی یاد گرفتند؟ شکوفه گفت: فایده‌­اش این بود که ببینیم تا کجا ببخشیم و چقدر ببخشیم و کسانی که به کمک نیاز دارند به آنها کمک کنیم. حسین گفت: یاد گرفتیم به آرزوهایمان فکر کنیم، اینکه چطوری آرزوهایمان را انتخاب کنیم نه اینکه آرزوهای الکی و بی­خودی داشته باشیم، آرزوهایی که فایده ندارد و بعد از مدتی آن را رها می­کنیم. در ادامه ابولفضل و فهیمه نظرشان این بود که در مورد تصمیمات زندگی یادگرفتیم فکر کنیم. مختار معتقد است: الان تصمیم بگیریم که وقتی بزرگ شدیم چه کار کنیم. فرهاد گفت: کارهایی که می­خواهم با همه­ ی وجودم انجام دهم، اول در موردش فکر کنم و تحقیق کنم. ریحانه گفت: در مورد شغل، احساسات، والدین و... فکر کنیم. همه­ آنها به این موضوع اشاره کردند که این کلاس فرصتی برای فکر کردن بود. بعد از اتمام جلسه نظر حاضرینی که در جمعیت امام علی بر روی این کودکان کار می‌­کنند و با آنها در ارتباط ­‌اند پرسیده شد. آنها از این جلسه خیلی راضی بودند و خواهان این بودند که کاش همیشه چنین کندوکاوی را می­‌توانستند با بچه­‌ها داشته باشند. دلیلشان این بود که بچه­­‌ها عمیقاً درگیر بحث شده بودند و به شکل غیر مستقیم به چیزهایی اشاره می­‌کردند که واقعیت زندگیشان بود و دغدغه­‌شان محسوب می‌­شد و چه خوب است که در این زمینه­‌ها فکر کنند و به گفتگو بپردازند. منبع : خبرآنلاین

دیدگاه ها

بیشتر بخوانید

نظر شما چیست؟