اخبار مهرآفرین
در جریان تازه های مهرآفرین باشید
کوچولوهای مهرآفرین در پارک ژوراسیک
کوچولوهای مهرآفرین در پارک ژوراسیک
|
0 دیدگاه
|
سه شنبه ۱۲,مرداد,۱۳۹۵
|
1953 نفر
بچهها ۳۵ نفرند. پسرها طبعا شیطانترند. در اتوبوس با هم مچ میاندازند؛
کشتی میگیرند؛ شوخی میکنند. دخترها دوتا دوتا کنار هم نشستهاند و
درِگوشی حرف میزنند. تنها دختر شیطان گروه، مهتاب است. در اردوهای قبل با
برادرش میآمد ولی حالا تنهاست. دائم درحال شیطنت است. لبخند شیرینی هم روی
لبش دارد. میپرسم :«داداشت کجاست؟» سرش را میآورد نزدیک و آهسته
میگوید:«تجدیدی آورده خاله، میره مدرسه!» بعد خنده ریزی میکند که:«من
شلوغی نکردم، درسهامو خوندم، قبول شدم.»
یکی از پسرها که اسمش سعید است، میپرسد:«کجا داریم میریم؟» دوستش در جواب میگوید شهربازی! یکی داد میزند آخ جون! مهتاب میگوید:«نخیر؛ داریم میریم پارکی که دایناسور داره!» سعید میخندد که:«برو بابا! دایناسورها که منقرض شدن!»
رسیدهایم جلوی در پارک ژوراسیک و بچهها با ذوق و شوق از اتوبوس پایین میدوند. بعضیها هنوز کیک و آبمیوهای را که موقع حرکت بهشان داده شده، نخوردهاند. چند باکس آب معدنی بین بچهها توزیع میشود. مددکاران آنها را به صف میکنند. بین آن همه بچه یک مادر هم هست؛ همراه دختر و پسرش آمده. بچههایش کوچکند؛ شش ساله و ده ساله. هر دو بور و ریزنقش. از زن میپرسم چرا بچهها را تنها نفرستاده؟ میگوید چون پسرش قبلا بیماری تشنج داشته و مدام خون دماغ میشده. حالا یکی دوسال است بهتر شده ولی به هرحال دلش راضی نمیشود او را تنها جایی بفرستد. شوهرش بیماری اعصاب دارد و در خانه بستری است. زن با چرخ خیاطیاش برای همسایهها چادر و مقنعه میدوزد و از همین راه زندگی بچههایش را میگذارند. میگوید سال به سال از خانه بیرون نمیرویم. شوهرش نمیگذارد؛ خیلی اذیت میکند. از وقتی برای درآوردن تومور مغزی، جراحی اش کردهاند بدتر شده. حتی گاهی دینام چرخ خیاطی را پنهان میکند تا او نتواند چرخکاری کند؛ صدای چرخ اعصابش را به هم میریزد.
دختر و پسر کوچک دوان دوان میآیند و کیکهای نیمخوردهشان را به مادر میدهند تا برایشان نگه دارد. زن میگوید:«هیچ تفریحی ندارن...همین اردو هم براشون غنیمته!» تفریح پول میخواهد ولی او حتی برای تأمین کرایه خانه و غذای بچهها هم در مضیقه است. پسرش کمخونی شدید دارد ولی وسعش به خرید گوشت و پسته و غذاهای مقوی نمیرسد. میگوید گاهی که کسی قربانی میکند، ما هم گوشت میخوریم. زن جوانی است؛ سی و چند ساله؛ چادر مشکی رنگ و رو رفتهای به سر دارد.
-« اگر به خاطر بچهها نبود طلاق میگرفتم؛ اما جدا بشم چه کنم؟ خواهرهام هم طلاق گرفتهن و اومدن خونه پدرم. بیچارهها خودشون یک سردارن و هزار سودا. بعد هم شوهرم، بچههام رو میبره شهرستان میذاره پیش پدر و مادرش؛ معلوم نیست دیگه بذارن درس بخونن یا نه...»
آهی میکشد و میگوید:«ما که از جوونیمون هیچی نفهمیدیم، لااقل این بچهها به یه جایی برسن.»
راهنمای پارک درحال توضیح درباره دانیاسورهای عظیمالجثهای است که گاهی دمشان را تکان میدهند یا خرناس میکشند. بچهها مجذوب این حیوانات بزرگ شدهاند. سعید میگوید:«خانم میتونیم سوار دایناسورها شیم؟ مگه الکی نیستن؟!» مهتاب هم دائم به مجسمه شیرهای نر و مادهای نگاه میکند که چند ثانیه یک بار میغرند:«خاله اگه یهو زنده بشن چی؟!» کینگ کونگ، خرس، مار و انواع دایناسورهای گیاهخوار و گوشتخوار بچهها را حسابی هیجانزده و سرگرم کردهاند. بعضیها با گوشیهایشان درحال سلفی گرفتناند. مهتاب میآید دستم را میگیرد و میگوید:«خاله، شما چه آرزوهایی دارین؟» خندهام میگیرد. میپرسم:«آرزوهای تو چیه؟»
-اول این که خدا بابام رو شفا بده.
-بابات چه بیماری داره؟
-مریضیش زشته آخه...بیادبیه!
-مریضیِ زشت نداریم که!
-سرطان بیضه داره خاله. دعا کنین خوب شه. بعدش هم آرزو دارم یه گوشی داشته باشم، مال خودِ خودم!
-میخری عجله نکن...داداشت گوشی داره؟
-آره خاله...اون رفت سرکار پولهاش رو جمع کرد خرید. ولی من که سرکار نمیرم. مامانم قرار بود برام بخره که نشد...پولش لازم شد.
-برای چی؟
-مامانم پاش درد میکنه. باید عمل شه.
-مگه چند سالشه؟
-۳۸ سال. آخه چند سال نظافتچی بوده؛ پاهاش درد گرفته.
به آخر پارک رسیدهایم و همه سلفیهایشان را به هم نشان میدهند. مهتاب با حسرت به گوشیهای بچهها نگاه میکند. خیال میکنم سوالش یادش رفته ولی دوباره میپرسد:«آرزوهای شما خصوصیه ؟» میگویم:«نه، ولی شاید برای تو جالب نباشه!» شیطنت دوباره او را به سمت بچههای دیگر میکشاند. جایی که دارند بین بچهها چیپس توزیع میکنند. وقتی دوباره به سمت اتوبوس میرویم بچهها از مقصد بعدی میپرسند. قرار است برویم باغ موزه زندان قصر. سعید میگوید:«کاشکی میرفتیم بولینگ! اونجا دفعه پیش کلی ماشین سواری کردیم!»
به خودم میگویم شاید موزه آن هم در زندان قصر برای بچهها چندان جذاب نباشد؛ اما اشتباه میکنم. وق
یکی از پسرها که اسمش سعید است، میپرسد:«کجا داریم میریم؟» دوستش در جواب میگوید شهربازی! یکی داد میزند آخ جون! مهتاب میگوید:«نخیر؛ داریم میریم پارکی که دایناسور داره!» سعید میخندد که:«برو بابا! دایناسورها که منقرض شدن!»
رسیدهایم جلوی در پارک ژوراسیک و بچهها با ذوق و شوق از اتوبوس پایین میدوند. بعضیها هنوز کیک و آبمیوهای را که موقع حرکت بهشان داده شده، نخوردهاند. چند باکس آب معدنی بین بچهها توزیع میشود. مددکاران آنها را به صف میکنند. بین آن همه بچه یک مادر هم هست؛ همراه دختر و پسرش آمده. بچههایش کوچکند؛ شش ساله و ده ساله. هر دو بور و ریزنقش. از زن میپرسم چرا بچهها را تنها نفرستاده؟ میگوید چون پسرش قبلا بیماری تشنج داشته و مدام خون دماغ میشده. حالا یکی دوسال است بهتر شده ولی به هرحال دلش راضی نمیشود او را تنها جایی بفرستد. شوهرش بیماری اعصاب دارد و در خانه بستری است. زن با چرخ خیاطیاش برای همسایهها چادر و مقنعه میدوزد و از همین راه زندگی بچههایش را میگذارند. میگوید سال به سال از خانه بیرون نمیرویم. شوهرش نمیگذارد؛ خیلی اذیت میکند. از وقتی برای درآوردن تومور مغزی، جراحی اش کردهاند بدتر شده. حتی گاهی دینام چرخ خیاطی را پنهان میکند تا او نتواند چرخکاری کند؛ صدای چرخ اعصابش را به هم میریزد.
دختر و پسر کوچک دوان دوان میآیند و کیکهای نیمخوردهشان را به مادر میدهند تا برایشان نگه دارد. زن میگوید:«هیچ تفریحی ندارن...همین اردو هم براشون غنیمته!» تفریح پول میخواهد ولی او حتی برای تأمین کرایه خانه و غذای بچهها هم در مضیقه است. پسرش کمخونی شدید دارد ولی وسعش به خرید گوشت و پسته و غذاهای مقوی نمیرسد. میگوید گاهی که کسی قربانی میکند، ما هم گوشت میخوریم. زن جوانی است؛ سی و چند ساله؛ چادر مشکی رنگ و رو رفتهای به سر دارد.
-« اگر به خاطر بچهها نبود طلاق میگرفتم؛ اما جدا بشم چه کنم؟ خواهرهام هم طلاق گرفتهن و اومدن خونه پدرم. بیچارهها خودشون یک سردارن و هزار سودا. بعد هم شوهرم، بچههام رو میبره شهرستان میذاره پیش پدر و مادرش؛ معلوم نیست دیگه بذارن درس بخونن یا نه...»
آهی میکشد و میگوید:«ما که از جوونیمون هیچی نفهمیدیم، لااقل این بچهها به یه جایی برسن.»
راهنمای پارک درحال توضیح درباره دانیاسورهای عظیمالجثهای است که گاهی دمشان را تکان میدهند یا خرناس میکشند. بچهها مجذوب این حیوانات بزرگ شدهاند. سعید میگوید:«خانم میتونیم سوار دایناسورها شیم؟ مگه الکی نیستن؟!» مهتاب هم دائم به مجسمه شیرهای نر و مادهای نگاه میکند که چند ثانیه یک بار میغرند:«خاله اگه یهو زنده بشن چی؟!» کینگ کونگ، خرس، مار و انواع دایناسورهای گیاهخوار و گوشتخوار بچهها را حسابی هیجانزده و سرگرم کردهاند. بعضیها با گوشیهایشان درحال سلفی گرفتناند. مهتاب میآید دستم را میگیرد و میگوید:«خاله، شما چه آرزوهایی دارین؟» خندهام میگیرد. میپرسم:«آرزوهای تو چیه؟»
-اول این که خدا بابام رو شفا بده.
-بابات چه بیماری داره؟
-مریضیش زشته آخه...بیادبیه!
-مریضیِ زشت نداریم که!
-سرطان بیضه داره خاله. دعا کنین خوب شه. بعدش هم آرزو دارم یه گوشی داشته باشم، مال خودِ خودم!
-میخری عجله نکن...داداشت گوشی داره؟
-آره خاله...اون رفت سرکار پولهاش رو جمع کرد خرید. ولی من که سرکار نمیرم. مامانم قرار بود برام بخره که نشد...پولش لازم شد.
-برای چی؟
-مامانم پاش درد میکنه. باید عمل شه.
-مگه چند سالشه؟
-۳۸ سال. آخه چند سال نظافتچی بوده؛ پاهاش درد گرفته.
به آخر پارک رسیدهایم و همه سلفیهایشان را به هم نشان میدهند. مهتاب با حسرت به گوشیهای بچهها نگاه میکند. خیال میکنم سوالش یادش رفته ولی دوباره میپرسد:«آرزوهای شما خصوصیه ؟» میگویم:«نه، ولی شاید برای تو جالب نباشه!» شیطنت دوباره او را به سمت بچههای دیگر میکشاند. جایی که دارند بین بچهها چیپس توزیع میکنند. وقتی دوباره به سمت اتوبوس میرویم بچهها از مقصد بعدی میپرسند. قرار است برویم باغ موزه زندان قصر. سعید میگوید:«کاشکی میرفتیم بولینگ! اونجا دفعه پیش کلی ماشین سواری کردیم!»
به خودم میگویم شاید موزه آن هم در زندان قصر برای بچهها چندان جذاب نباشد؛ اما اشتباه میکنم. وق
دیدگاه ها
بیشتر بخوانید