اخبار مهرآفرین
در جریان تازه های مهرآفرین باشید
جانش را برای خاک ایران گذاشت، زندگیاش را برای بچههای ایران
دیدار با زهیر بانپرور یاورمهرآفرین و جانباز جنگ تحمیلی
راستش برای اولین بار بود که میخواستم یک جانباز را از نزدیک ملاقات کنم. قبل از این همیشه 8 سال جنگ تحمیلی و دفاع مقدس برای من درون جعبه جادویی تلویزیون یا بر روی پرده نقرهای سینما خلاصه میشد؛ برای همین از چند روز قبل مدام سعی میکردم زهیر بانپرور، جانباز شیمیایی جنگ تحمیلی که یاور 6 تن از کودکان مهرآفرین بود را در ذهنم تجسم کنم. انگار ماندگارترین تصویر در ذهن من از رزمندهی جبهه ، حاج کاظم آژانش شیشهای بود. رزمندهای که 8 سال از عمر خود را در جنگ سپری کردهبود و خشمگین از نامهربانیهای بعد از جنگ و معترض به جامعه، به دنبال راهی برای اعزام عباس همرزم شهرستانی و جانبازش به خارج از کشور جهت درمان میگشت.
زهیر بانپرور؛ اما با حاج کاظم و عباس و خیلیهای دیگر که داستانشان را شنیده بودم فرق دارد. با وجود جسم بیمارش، بسیار مهربان و فروتن است و روح بزرگی دارد. از آن جانبازانی است که از مرگ هراسی ندارد؛ اما میجنگد برای زندگی، چرا که هنوز میخواهد کمک کند تا سرزمیناش جای بهتری برای زندگی باشد. زهیر که جانش را برای خاک ایران گذاشته بود؛ حالا همهی زندگی خود را وقف بچههای نیازمند ایران کرده و به غیر از 6 کودکی که در مهرآفرین حمایت میکند، به کودکان دیگری که در همان نزدیکی ملارد – محل زندگیاش- ساکن و نیازمند هستند، کمک میکند.
خواهران زهیر که زندگیشان را وقف رسیدگی به زهیر ودیگر برادر جانبازشان کردهاند میگویند: فقط به فکر بچههاست! گاهی به او میگوییم کمی به سلامتی خودت توجه کن! حساب آن داروهای گرانی که باید بخری را داشته باش! اما دنیای او شده بچههای نیازمند.
زهیر تأیید میکند و میگوید: من بچهها را دوست دارم وقتی بعد از نزدیک به 77 ماه از جبهه برگشتم، ادامه تحصیل دادم؛ فوق لیسانسم را هم گرفتم و در همان مدرسهای که روزی از آن فرار کرده بودم تا به جبهه برسم، معلمی کردم.
زهیر چند سال بعد از جنگ عاشق هم شده و ازدواج کرده؛ اما به خاطر شیمیایی شدن نتوانسته طعم خوش پدر شدن را بچشد؛ و برای اینکه همسرش را از نعمت مادر شدن محروم نکند، علیرغم میل همسرش فداکاری کرده و از وی جدا شدهاست.
« به همسرم گفتم که باید از هم جدا شویم، من نمیتوانم بچه داشته باشم و نمیخواهم تو به پای من بسوزی! همسرم گفت که من از تو بچه نمیخواهم؛ من هم گفتم من ترحم نمیخواهم. با اصرار من بالاخره جدا شدیم؛ اما بعد از 9 سال هنوز ازدواج نکرده و به پای من نشسته.»
از زهیر در مورد خاطرات جنگ و چگونگی پیوستنش به جبهه میپرسیم. دقیق و با جزئیات کامل خاطرات آن دوران را نقل میکند:
سالهای اول جنگ بود؛ من 13 ساله بودم و بدون اطلاع مادرم از دیوار مدرسهمان در کرج پایین پریدم و فرار کردم به سمت میدان امام حسین تهران؛ آن زمان در آنجا لباس نظامی میفروختند و من هم با پولهای خودم رفتم و با ذوق یک دست لباس نظامی و پوتین برای خودم خریدم. رفتم به جایی که سربازان را اعزام میکردند و خودم را به در و دیوار کوبیدم تا آنها را راضی کردم مرا با اولین لشگر بفرستند.
ما به غرب کشور، به قصر شیرین کرمانشاه اعزام شدیم؛ آنجا 45 روز ما را آموزش دادند و هر بلایی بگویید سر من آوردند تا منصرف شوم. ولی من بیشتر مصمم میشدم. تا اینکه 45 روز تمام شد و به خانه بازگشتم. اما دیگر حال و هوای جبهه از سر من بیرون نمیرفت؛ دوباره برگشتم، این بار رفتم جنوب، و در منطقه شلمچه اردو زدیم.
یک شب من خواب سنگینی فرو رفته بودم، عراق شیمیایی زد؛ و یکی از همرزمان مرا بیدار کرد که شیمیایی زدند، تو چرا ماسک نداری؟ به قدری بیتجربه بودم که گفتم اگر میخواهی خودت برایم بگذار. به هر حال در آنجا من آلوده شدم. یک بار دیگر در منطقه غرب کشور این اتفاق رخ داد و من بار دیگر شیمیایی شدم. در مجموع بیش از 76 ماه در جبهه بودم و پس از پایان جنگ به خانه بازگشتم.
زهیر همچنان آرزوهای قشنگی دارد. او میگوید چند سال پیش پزشکان به من گفتند اگر عمل کنی، زیر عمل بیش از دو ساعت دوام نمیآوری. الان با داروهای آرام بخش زندگی میکنم؛ تهیه آنها هم دشوار است با این وضعیت دارو، اما به کمک دوستان تا به حال فراهم شده است. من ترسی از مرگ ندارم؛ وصیتنامهام را هم نوشتهام، اما دلم میخواهد با کمک شما خیریهای اینجا تأسیس کنم؛ اسمش را هم بگذارم عصر عاشورا؛ من اهل سیاست و سیاستبازی نیستم فقط دلم میخواهد کمک کنم تا حداقل بچههای همین منطقه ملارد و کرج و هشتگرد سر و سامان بگیرند؛ که اینقدر شاهد تباه شدنشان نباشیم؛ شاهد اینکه سر این چهارراههای این مناطق به راحتی کودکان و نوجوانان مواد جابهجا میکنند. دلم میخواهد اینجا با همکاری عدهای از دوستان چاپخانهای راه بیندازیم تا هم اشتغال ایجاد کنیم و هم درآمد آن را برای این بچهها هزینه کنیم. دلم میخواهد آنقدری زنده باشم تا این کار را به سرانجام برسانم. میخواهم اگر گناهی کردهام خداوند به وسیلهی این امر از من بگذرد.
فاطمه دانشور مدیر عامل و بنیانگذار مهرآفرین ضمن اینکه فداکاری و منش او را الگو میداند به او امید میدهد که خداوند خودش چراغ خیریهها را روشن نگه میدارد. به او قول میدهد که همهجوره در تحقق اهدافش او را یاری کند.
هنگام وداع رسیده؛ زهیر برای بچههایش در مهرآفرین، هدیه و خوراکیهای خوشمزه خریده تا ما به دست آنها برسانیم. میگوید: از دو سال پیش که از طریق مجله موفقیت به مهرآفرین پیوستم، عکس بچههایم را هر روز تماشا میکنم. همه شما مهرآفرینیها برای من عزیز هستید و کاری که انجام میدهید بسیار ارزشمند است.
در آخرین لحظات نگاهش میکنم؛ با وجود دردی که میکشد هنوز هم با صلابت است، پر از انگیزه برای خدمت به خدا و خلق او. زهیر برای من که از نسل بیخاطره و غریبه با این ایثارگران میآیم، معنای این ترانه شد:
پاش بیفته باز دوباره روی مغربت میبارم
باز توی منطقه مین دست و پامو جا میذارم
- زهیر بان پرور
- جانباز
دیدگاه ها
بیشتر بخوانید