یلدایی به بلندای خنده تو!

یلدایی به بلندای خنده تو! | 0 دیدگاه | پنجشنبه ۰۱,دی,۱۴۰۱ | 356 نفر
یلدایی به بلندای خنده تو!

روایت جشن شب یلدا در مهد مهر که دختران خانه پدری هم میهمان آن بودند .

صدای موزیک بلند بود و بچه ها زیر بارانی از برف شادی به هوا می پریدند و می خندیدند، تعدادی شان سرود می خواندند و تعدادی دیگر مسابقه می دادند. چند نفری هم که کوچک تر بودند بهت زده، به سفره شب یلدا و بادکنک ها و گروه نمایش نگاه می‌کردند. تک تک شان را به یاد می آوردم، باورم نمی شد این کوچولوهای شیک پوشِ مرتبِ مودبِ و سلامت، همان کودکان مظلومِ دست و پا سوخته و رنج دیده ای هستند که پیشتر، در پاتوق ها یا خانه هاشان دیده بودم.
آدرین، ابری از برف شادی را روی موهایم مالید و گفت:« من اولین باره میام جشن، اصلا تا قبل اومدن اینجا نمی دونستم جشن چیه! کاش همیشه جشن باشه!»

بچه ها با آهنگی کُردی می رقصیدند که در گوشه سالن چشمم به آوا  افتاد، با صدای موزیک دست می‌زد و لبخند داشت، چشمانش اما تر شده بود، پرسیدم چرا گریه می کنی؟ بادکنک قرمزی را رها کرد و گفت:« من می تونستم یلدا رو در کنار خانوادم باشم اما هیچ کدام منو نخواستن، نه پدر دکترم! نه مادر مدیرم! اونها نه معتاد بودن و نه فقیر! فقط اینکه من مزاحم ازدواج های مجددشون بودم. پدرم اومده بود تهران که منو بده بهزیستی، شانس آوردم که  خانه پدری هست »

پرهام که با صدای موزیک روی صندلی ضرب گرفته بود به ذوق زدگی به مربی اش گفت:« میشه یه تکه کیک ببرم خونه برای خواهر کوچولوم؟ مطمئنم اون هیچ وقت نمی تونه کیک بخوره!»
بادکنک ها ترکیده بودند و روبان جایزه‌ها روی زمین پخش بود، جشن تمام شد تعدادی از بچه ها بعد از ساعت ها شادی و هیاهو به خانه هایشان رفتند تا برای خواهر و برادر هایشان که خانه هستند خوراکی ببرند تا آنها را هم شاد کنند ، البته بعید است در آن کلبه‌های احزان، کسی منتظر بچه‌ای با یک قاچ هندوانه باشد!

گزارش تصویری

منبع:

دیدگاه ها

بیشتر بخوانید

نظر شما چیست؟