جشن آخر سال با حضور کودکان کار و خیابان/ عید، بهانه‌ای برای شادی‌های کوچک

جشن آخر سال با حضور کودکان کار و خیابان/ عید، بهانه‌ای برای شادی‌های کوچک | 0 دیدگاه | شنبه ۱۳,اسفند,۱۴۰۱ | 378 نفر
جشن آخر سال با حضور کودکان کار و خیابان/ عید، بهانه‌ای برای شادی‌های کوچک
اینجا مرکز پرتو مهرآفرین است. جایی که به کودکان کار خدمات می‌دهد؛ کوچولوهای دستفروش، فال‌فروش‌های مترو، و حتی کودکان شاغل در کارگاه‌ها و تولیدی‌ها.
امروز 80 نفر از این بچه‌ها برای جشن آخر سال به مرکز پرتو آمده‌اند. بعضی با مادرهایشان و بیشترشان تنها. نوجوان‌های ده دوازده ساله دست خواهر و برادرهای چهار پنج ساله‌شان را گرفته‌اند و به مرکز آمده‌اند. مسیرِ دور و تنها رفت و آمد کردن برای این بچه‌ها عادی شده است؛ آنها بیشتر ساعت‌های شبانه روز را تنها یا در گروه‌های پنج شش نفره به دستفروشی در مترو و خیابان می‌گذرانند و شهر را مثل کف دست‌شان می‌شناسند. مرکز پرتو را هم به خوبی می‌شناسند چون بارها برای شرکت در کلاس‌های آموزشی و جشن‌ها، یا گرفتن ارزاق و لباس به اینجا آمده‌اند.


قلب‌هایی که برای کودکان می‌تپد


این جشن توسط 15 نفر از داوطلبان مهرآفرین برگزار شده است. 15 خانم جوان و نیکوکار که مشتاق بودند در این روزهای سخت، ساعت‌های شادی را برای بچه‌ها رقم بزنند. حیاط را با بادکنک‌های رنگی تزئین کرده‌ و دو کیک بزرگ روی میز گذاشته‌اند و تعدادی جعبه کادو نیز روی میزها چیده‌اند.
 در ابتدای جشن، بچه‌ها در یک مسابقه نقاشی شرکت کرده‌اند. آنها در سه سالن مجزا با کاغذها و مداد رنگی‌هایی که توسط داوطلبان به آنها هدیه داده شده مشغول نقاشی کشیدن هستند. اکثرا لباس‌های کهنه و رنگ و رو رفته‌ای به تن دارند که یا بارها شسته و نخ نما شده یا به خاطر نداشتن امکاناتِ شستشو و حضور دائمی در خیابان، چرک مُرد شده است. بعضی از بچه‌ها تمیز و نظیف‌اند و بعضی دیگر پیداست که روزهاست حمام نرفته‌اند. در خانه بسیاری از آنها حمام و سرویس بهداشتی با چند خانواده دیگر مشترک است و این موضوع، رعایت بهداشت را برای خانواده‌ها سخت می‌کند. پسرها شیطنت بیشتری دارند و به علت کار از سن کودکی، سر و زبان‌دارتر هستند.  دخترها به خصوص کوچکترها کمی خجالتی‌اند.


دختری که نمی‌خندد


یکی از دخترها پیراهن پولک دار کهنه‌ای پوشیده و چهار پنج ساله است. اصلا نمی‌خندد و به نظر در ارتباط گرفتن و اعتماد کردن مشکل دارد. هرچه می‌گویم بخند توی عکس خوب بیفتی، جز لبخند محو ماسیده‌ای روی لب‌هایش نمی‌نشیند. می‌پرسم اسمت چیه؟ زیر لب می‌گوید فریده. صدایش به سختی شنیده می‌شود. فریده با دو خواهر بزرگترش آمده که یکی 10 ساله است و دیگری 9 ساله. محدثه خواهر 10 ساله که شادتر و سرحال‌تر از فریده است و به نظر رهبر این گروه است می‌گوید خانه شان در محله شوش است و از آنجا تنها آمده‌اند. می‌پرسم مادرت کجاست؟ می‌گوید:«از بچه کوچیکه مراقبت می‌کنه» هفت خواهر و برادرند که بچه‌های بزرگتر همگی کار دستفروشی می‌کنند. می‌پرسم درس هم می‌خوانید؟ می‌گوید:« آره من کلاس چهارمم. بی‌نظیر هم کلاس سوم. بی‌نظیر درسش خیلی خوبه اما من امسال دو تا نیاز به تلاش بیشتر داشتم!» بعد به خواهرش بی‌نظیر اشاره می‌کند و آرام می‌گوید:«خاله، بی‌نظیر کفشش پاره‌س» نگاه به کتانی‌های کهنه بی‌نظیر می‌کنم که از چند جا ساییده و پاره شده است. محدثه ادامه می‌دهد:«با همین کفش‌ها مدرسه هم میره. سر کار هم میره. همین یه جفت رو داره. منم همین یه جفت رو دارم.»
حالا مسابقه نقاشی تمام شده و همه بچه‌ها با یک بسته مدادرنگی، یک بسته پاستیل، پاپ کورن و بادکنک‌های باد شده به حیاط می‌روند تا در ادامه جشن، همراه با موسیقی آواز بخوانند و بعد کیک را ببُرند. بعضی‌ از آنها هنوز شادی را بلدند و وقتی بادکنک‌هایشان را به هوا می‌فرستند یا آنها را می‌ترکانند، از ته دل می‌خندند اما بعضی از آنها حتی شادی کردن را هم خوب یاد نگرفته‌اند. چند تا از دختران نوجوان، که پیداست تلاش کرده‌اند لباس مرتبی برای خودشان فراهم کنند و ظاهر شیک و به روزی داشته باشند گوشه‌ای نشسته‌اند و با یکدیگر پچ پچ می‌کنند. با وجود این تلاش برای شیک پوش شدن، هنوز فقر و نداری از سر و رویشان می‌بارَد.


حقوق ماهانه: هشتاد هزار تومان!


بعد از پخش موسیقی شاد و آوازخوانی دسته جمعی، داوطلبان کیک را تقسیم می‌کنند و جایزه‌ها را به بچه‌ها می‌دهند. جایزه ساعت مچی است که به تفکیک دختر و پسر، دو رنگ آبی و صورتی دارد. پسربچه ده یازده ساله‌ای با ضورت آفتاب‌سوخته و لبخند شیطنت آمیز به مددکار مهرآفرین می‌گوید:«خاله ساعتم رو با ساعتت عوض می‌کنم!» و دوستانش می‌خندند. بعضی از بچه‌ها می‌خواهند سهم کیک‌شان را به خانه ببرند تا با پدر و مادرشان تقسیم کنند. یکی از مددکاران به آنها کیسه پلاستیکی می‌دهد تا بتوانند کیک را داخل آن بگذارند.
دختربچه زیبایی که موهای بلند صاف و پرپشتش را دم اسبی بسته و چشم‌های میشی رنگ و لبخند شیرینی دارد به یکی از مددکاران می‌گوید:« خاله چه موهای قشنگی داری، خیلی بهتون میاد.» اسمش نداست؛ کلاس چهارم دبستان. می‌پرسم درس خوب می‌خوانی؟ می‌گوید:« بله خاله، من خیلی باهوشم، یک سال جهشی خوندم!»
-کار هم می‌کنی؟
-بله، عصرها با مامان و خواهرم می‌ریم کارگاه خیاطی، ولی من خیاطی نمی‌کنم، وسط کارم.
-چقدر حقوق می‌گیری؟
- هشتاد تومن
-هشتاد هزار تومن؟! مطمئنی؟ شاید منظورت هشتصد هزار تومنه!
-نه خاله، همون هشتاد هزار تومن!
-خیلی کم نیست؟
-نه خاله؛ چون من بچه‌ام انقدر بهم می‌دن.
-پولت رو چی کار می‌کنی؟
-یا می‌دم به مامانم یا جمعش می‌کنم واسه خودم لباس و کفش می‌خرم.
و وقتی این را می‌گوید چشم‌هایش از ذوق و شادی می‌درخشد. حالا جشن تمام شده و گروه داوطلبان مشغول پذیرایی از بچه‌ها با   بسته‌های ناهار هستند. بچه‌ها غذاها را در کیف و نایلون‌ها می‌گذارند و در قالب گروه‌های چند نفره راهی خیابان می‌شوند؛ خیابان، جایی که در سرما و گرما، شب و روز، با همه هیاهو و بیرحمی‌اش خانه آنهاست.

گزارش تصویری

منبع:

دیدگاه ها

بیشتر بخوانید

نظر شما چیست؟