اخبار زیر پوست شهر مهرآفرین
در جریان تازه های مهرآفرین باشید
درباره عکسی از یک خانواده درگیر اعتیاد
درباره عکسی از یک خانواده درگیر اعتیاد
|
0 دیدگاه
|
سه شنبه ۰۶,تیر,۱۴۰۲
|
1163 نفر
چهارم تیرماه 1402. از آسمان آتش میبارد. قرار است به خانهای در کوچه قالیشوهای دروازه غار بروم. آدرس پستی در این محل خیلی به کار نمیآید. اینطور که، وقتی سر میچرخانی سه تا بنبست اول را کنار هم میبینی. یکی از بچههای «مهرآفرین» قبلا به این خانه سر زده و حافظه تصویریاش میگوید که باید به فلان جهت بپیچم. سرگردان و حیران محله هرندی از کنار مردان و زنانی میگذرم که گله به گله نشستهاند و با نشوه کار خود میسازند. ته کوچه آشتیکنانی خانه را پیدا میکنم. آیفون تصویری آخرین مدلی کنار در زهواردررفتهای خودنمایی میکند. زنگ را میزنم، زن بیاعصابی میگوید الو، میگویم با آرزو کار دارم. میگوید آرزو نداریم و آیفون را محکم میکوبد. دوباره زنگ میزنم و با لحن التماسگونه میگویم آدرس را درست آمدهام، شاید اسم را اشتباه میگویم. در باز میشود. پیرزن به پیشوازم میآید برخلاف صوت و سیمایش مهربانی در چهرهاش موج میزند. میگویم با زنی کار دارم که با شوهر و بچهاش در این خانه زندگی میکند. داد میزند سارا... زن جوانی سرش را از پشت پرده تکهپارهای بیرون میآورد و با روی خوش سلام میکند. پیرزن میگوید نگفته بودی اسمت آرزو است. سارا میگوید اسم شناسنامهایام آرزو است. آنقدر آرزو به دلم ماند که گفتم عوضش کنم که باز هم نشد. از پشت پرده صدای اره کردن و کوبیدن پتک میآید. از پنجرهای به داخل اتاقی نمور وارد میشوم. گردِ خاک به صورتم میخورد و بوی نم به جانم مینشیند. آرزو و دو زن دیگر اتاق را زیر و رو کردهاند تا کمدی را کنار یخچال جا بدهند، اما مشکل اینجاست که 20 سانت از دیوار زیاد است. سه زن اما حالشان خوش است و از همه اعضایشان عرق میریزند و با یک اره چوببر و انبردست و چهارسو دیوار را میکَنند. تا لحظه بیرون آمدنم سه سانت را کَنده بودند. پسری که هنوز یک سالش نشده، شلوار به پا ندارد و کف خانه خاکبازی میکند. نگاهم که به نگاهش گره میخورد ریسه میرود. انگار تنها کسی است که موقعیت اتاق را از عمق جان درک کرده است. نیمساعتی با آرزو حرف میزنم. از کودکیاش میگوید از اینکه مادرش دیلر مواد بوده و برادرش آنقدر محکم میزندش که بین مهرههایش فاصله میافتد. از شبنشینیهای طولانی به صرف قلیان و تریاک میگوید. از روزگاری که رگهایش را با کراک پر میکرده. از اینکه بیست و یک سال است فرزند اولش را ندیده. از اینکه دختر دومش را به کسی سپرده، از اینکه با مادرش روزهای خوشی را گذرانده و... از اینکه آرزو میکند این بلای جان رهایش کند.
منبع:
هممیهن
دیدگاه ها
بیشتر بخوانید