مهرآفرین، معلم من است! بمناسبت روز کارمند

مهرآفرین، معلم من است! بمناسبت روز کارمند | 0 دیدگاه | شنبه ۰۴,شهریور,۱۴۰۲ | 271 نفر
مهرآفرین، معلم من است! بمناسبت روز کارمند

خانم نسرین باجلان، بیش از 7 سال است که به عنوان مددکار اجتماعی و سپس کارمند بخش یاوران، در موسسه خیریه مهرآفرین فعالیت دارد. وی در خصوص تجربه کار در این موسسه می‌گوید:

« قبل از آمدن به مهرآفرین، به عنوان مددکار اجتماعی در بیمارستان و بهزیستی شاغل بودم؛ کار در مهرآفرین اما تجربه‌ای بسیار متفاوت است. تمرکز این موسسه بر خانواده و کار با کودکان و مادران بدسرپرست، در مواجهه من با زندگی، بسیار اثر گذار بود. صبور شدن، مهارت همدلی، تلاش برای کاستن از رنج دیگری و مهم تر از همه، درک ارزش‌مند بودن زندگی و به ویژه خانواده، درس‌هایی بود که از مهرآفرین آموختم.»

زندگی مددکاران اجتماعی مهرآفرین لبریز از تجربیات تلخ و شیرین است. نسرین باجلان در توضیح یکی از شیرین‌ترین لحظات کاری خود گفت:

« فامیلی من یعنی باجلان، طوری است که به آسانی در ذهن و زبان نمی نشیند. یک روز، در اتاق کارم باز شد و دو تا دختر 2 و نیم ساله که یکی از آنها می‌لنگید، خودشان را به آغوشم انداختند و با آن زبان شیرین بچگانه گفتند: دلمون برات تنگ شده بود خاله باجلان اینکه فامیل من بعد از گذشت ماه‌ها در یاد آن دو کودک خردسال مانده بود، برایم شیرین بود. مخصوصا که سارا با پای خودش به آغوشم آمده بود. او قبل از شروع جلسات کاردرمانی با هزینه موسسه، فلج و زمین‌گیر بود.»

وی در پاسخ به این سوال که به کدام ویژگی خود به عنوان کارمند می‌بالد گفت:

«اینکه فهمیده‌ام تعهد و علاقه کاری در خیریه با هر جای دیگری متفاوت است! همواره تلاش کرده‌ام با دلسوزی، همه توانم را برای کار بگذارم و توجهی به تناسب کار با وضعیت درآمد نداشته باشم. وقتی که می‌بینم حتی مددجوهای قدیمی مرا به یاد دارند و برای دیدنم می‌آیند، امیدوار می‌شوم که مسیر را درست طی کرده‌ام.»

نسرین باجلان در خصوص یکی از تلخ ترین خاطرات کاریش گفت: «پسر بچه 4 ساله ای را به من سپرده بودند که بعد از انجام معاینات پزشکی، او را به بهزیستی تحویل دهم چون مادرش مصرف کننده و فروشنده مواد بود و کودک را آزار می‌داد. این بچه به محض شنیدن صدای ماشین پلیس خودش را به من می‌چسباند و گریه می‌کرد و می‌گفت پلیس اومده ما رو ببره؟! علیرضا، بارها شاهد صحنه دستگیری مادرش به دلیل فروش مواد بوده و حتی مجبور شده روزها تو خونه تنها بماند. ساعت 6 بعدظهر بود که بردمش بهزیستی «شُبیر» که تحویلش بدم. این بچه زجه می‌زد و از بغلم پایین نمی‌یومد، می‌گفت منو تنها نذار خاله باجلان! منکه دیگه مادر ندارم تو هم می‌خوای منو ول کنی بری! تحمل این صحنه برام خیلی سخت بود و حالم بد شد. بعد مدتی فهمیدم که خوشبختانه خانواده خوبی علیرضارا  به فرزندخواندگی قبول کرده‌اند.»

مددکاران اجتماعی و کارمندان مهرآفرین با صبوری و مهربانی، رنجی را تاب می‌آورند که به ظاهر از آن آنها نیست. تحمل رنج‌های پرشمار مددجویان و تلاش برای بهبود وضعیت آنها طاقت فرساست، رسالتی است اگر عاشق نباشی اگر به نوع دوستی باور نداشته باشی قادر به انجام آن نیستی.
منبع:

دیدگاه ها

بیشتر بخوانید

نظر شما چیست؟